روزی بود و روزگاری
روزی بود و روزگاری
دختر کوچولویی بود که با خانواده اش زندگی میکرد،انها خیلی خوشحال بودند ولی با یک اتفاق زندگیشون تیره و تار شد:)
یک روز مادر دخترک حالش بد شد و به بیمارستان رفتند
آنجا فهمیدند که مادر سرطان دارد.
دخترک نمیتوانست آن حجم از غم رو تحمل کنه و افسردگی شد
چند روز بعد مادر دخترک برای عمل آماده شد و به اتاق رفت
بعد چند ساعت دخترک طاقت نداشت میخواست پیش مادرش برود و بگویید
مامان بلند شو من چطوری داداش رو بزرگ کنم لطفاً بیدار شو
چند روز بعد پ
دخترک به همراه برادرش به خانه کسی که دوست نداشت رفت و از آنجا شروع شد بدبختی دخترک:)
دختر کوچولویی بود که با خانواده اش زندگی میکرد،انها خیلی خوشحال بودند ولی با یک اتفاق زندگیشون تیره و تار شد:)
یک روز مادر دخترک حالش بد شد و به بیمارستان رفتند
آنجا فهمیدند که مادر سرطان دارد.
دخترک نمیتوانست آن حجم از غم رو تحمل کنه و افسردگی شد
چند روز بعد مادر دخترک برای عمل آماده شد و به اتاق رفت
بعد چند ساعت دخترک طاقت نداشت میخواست پیش مادرش برود و بگویید
مامان بلند شو من چطوری داداش رو بزرگ کنم لطفاً بیدار شو
چند روز بعد پ
دخترک به همراه برادرش به خانه کسی که دوست نداشت رفت و از آنجا شروع شد بدبختی دخترک:)
- ۲.۴k
- ۲۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط