اگر در سر کتابم طالعم دوری دستت بود

اگر در سر کتابم طالعم دوری دستت بود
بتاب از چله ی جادو به لطف رمل اسطرلاب
اگرچه بختمان دوریست ساکت را زمین بگذار
هنوز از در نرفتی می سرد بر گونه ات سرخاب
چقدر این شهر را گشتی به انسان بر نخوردی خب
چراغ شیخ در دستت به صورت گهر شب تاب
ببین جو گندمم یعنی کمی از فصل من مانده
زمستان رخ کند مرده ام شب یلدا مرا دریاب
دیدگاه ها (۵۷)

از دلم می پرسم:"آیا هم چنان از عشق ناچاری؟"من تپش های دلم را...

یا کنج قفس یا مرگاین بختِ کبوترهاستدنیا پل باریکی بین بد و ب...

تا درون آمد غمش ازسینه بیرون شد نفسنازم این مهمان که بیرون ک...

عشق یعنی خَزه بستن در جویعشق یعنی سفری در بارانعشق یعنی خبری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط