part
part¹²⁸
³hours later_ اتمام ویو ات
سراسر بدنش با رنگ سرخ نقاشی شده بود؛ نه خوب میشنید و نه خوب میدید. هر لحظه تاریکی بیشتری نگاهش رو احاطه میکرد. با این حال سطل آب یخی اون رو هوشیار کرد. نگاه ملتمسانه اش رو به مسئول شکنجه اش داد و اروم لب زد: <لطفا....نک...ن>
اما فایده ای داشت؟ دوباره اون صحنات به وقوع پیوست. شلاقی که روی پوستش فرود میامد، چاقویی که روی پوستش به رقص در اومده بود و بیهوشی های گاه و بی گاهش؛
²days later
دستیار جونگ کوک: قربان فیلم های دوربین مداربسته رو پیدا کردم
نگاه سرد،جدی و بی روح جئون که از زمانی که ات گم شده بود به درخشش در اومد. شات دیرینک رو نصفه روي میز قرار داد و بلند شد، اما صدای زنگ تلفنش که به صدا در اومده بود اون رو متوقف کرد.
Meanwhile
ناشناس: وقتشه کوچولو یکم نفس بکشی....قراره امشب بمیری پس یکم بهت آسون میگیرم*با پوزخند
دست و پای کبود دخترک رو باز و از صندلی جداش کرد. دخترک به دلیل نبود تعادل با شدت پخش زمین شد که باعث خنده ی شخص شکنجه گر شد. پس از چند ثانیه مردک راهش رو به سمت خروجی زیرزمین منحرف کرد اما با برخورد چیزی سخت به پشت سرش پخش زمین و در نهایت بیهوش شد. دخترک نفس زنان چوب بیسبال رو گوشه ای انداخت و به سمت جیب های مرد حمله ور شد؛ با پیدا کردن گوشی شخص انگشت مرد رو روی قسمت مخصوص اثر انگشت قرار داد و سپس رمز گوشی رو باز کرد؛
وارد آپشن تماس شد و در نهایت شماره جونگ کوک رو گرفت ، لحظه ای گذشت و با شنیدن صدای کسی که دلتنگش بود قطره ای اشک از چشمش سر خورد
_بفرمایید؟*جدی و اروم
+....جئ...ون*با سرفه و خیلی اروم که نشون دهنده نبود انرژی بود
_بله؟ متوجه نشدم.
+جو....نگ ...کوک*آروم و با بغض
برای لحظه ای سکوت در بین صحبت های اون دو شخص حکمفرما شد
_ا..ت* با استرس
_ات.... خوبی ؟ کجایی؟
+د..لم برات تنگ...شده* با نفس نفس
+هی...چوقت...فکر....نمیکردم...چ...نین چیزی رو بهت بگم*آروم و نفس نفس
لبخندی آنی روی لب های مرد نشست یا این حال دوباره استرس جای خوشی رو گرفت
(اگه سد اند کنم قشنگ تر میشه داستان، نظرتون؟)
³hours later_ اتمام ویو ات
سراسر بدنش با رنگ سرخ نقاشی شده بود؛ نه خوب میشنید و نه خوب میدید. هر لحظه تاریکی بیشتری نگاهش رو احاطه میکرد. با این حال سطل آب یخی اون رو هوشیار کرد. نگاه ملتمسانه اش رو به مسئول شکنجه اش داد و اروم لب زد: <لطفا....نک...ن>
اما فایده ای داشت؟ دوباره اون صحنات به وقوع پیوست. شلاقی که روی پوستش فرود میامد، چاقویی که روی پوستش به رقص در اومده بود و بیهوشی های گاه و بی گاهش؛
²days later
دستیار جونگ کوک: قربان فیلم های دوربین مداربسته رو پیدا کردم
نگاه سرد،جدی و بی روح جئون که از زمانی که ات گم شده بود به درخشش در اومد. شات دیرینک رو نصفه روي میز قرار داد و بلند شد، اما صدای زنگ تلفنش که به صدا در اومده بود اون رو متوقف کرد.
Meanwhile
ناشناس: وقتشه کوچولو یکم نفس بکشی....قراره امشب بمیری پس یکم بهت آسون میگیرم*با پوزخند
دست و پای کبود دخترک رو باز و از صندلی جداش کرد. دخترک به دلیل نبود تعادل با شدت پخش زمین شد که باعث خنده ی شخص شکنجه گر شد. پس از چند ثانیه مردک راهش رو به سمت خروجی زیرزمین منحرف کرد اما با برخورد چیزی سخت به پشت سرش پخش زمین و در نهایت بیهوش شد. دخترک نفس زنان چوب بیسبال رو گوشه ای انداخت و به سمت جیب های مرد حمله ور شد؛ با پیدا کردن گوشی شخص انگشت مرد رو روی قسمت مخصوص اثر انگشت قرار داد و سپس رمز گوشی رو باز کرد؛
وارد آپشن تماس شد و در نهایت شماره جونگ کوک رو گرفت ، لحظه ای گذشت و با شنیدن صدای کسی که دلتنگش بود قطره ای اشک از چشمش سر خورد
_بفرمایید؟*جدی و اروم
+....جئ...ون*با سرفه و خیلی اروم که نشون دهنده نبود انرژی بود
_بله؟ متوجه نشدم.
+جو....نگ ...کوک*آروم و با بغض
برای لحظه ای سکوت در بین صحبت های اون دو شخص حکمفرما شد
_ا..ت* با استرس
_ات.... خوبی ؟ کجایی؟
+د..لم برات تنگ...شده* با نفس نفس
+هی...چوقت...فکر....نمیکردم...چ...نین چیزی رو بهت بگم*آروم و نفس نفس
لبخندی آنی روی لب های مرد نشست یا این حال دوباره استرس جای خوشی رو گرفت
(اگه سد اند کنم قشنگ تر میشه داستان، نظرتون؟)
- ۲۵.۱k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط