Royal Veil Part راهی سالن شام
Royal Veil — Part 14 : راهیِ سالن شام
نسیم خنک شب لابهلای برگهای درختان میچرخید. تهیونگ هنوز حس گرمای بوسه را روی لبهایش داشت، اما بیشتر از آن… آرامشی که سالها تجربه نکرده بود.
جونگکوک نگاهی کوتاه به او انداخت؛ همان نگاه آرام، اما پر از احساس پنهانش.
× بهتره برگردیم… اگه دیر کنیم، گارد سلطنتی نصف قصر رو بسیج میکنه دنبال ما.
تهیونگ لبخند زد و دستش را پشت کمر جونگکوک گذاشت.
– اونا همیشه فکر میکنن من گم میشم… ولی نمیدونن که من کنار تو، هیچوقت گم نمیشم.
جونگکوک کمی سرش را پایین انداخت تا لبخندش دیده نشه… اما تهیونگ دید.
× تو زیادی خطرناکی، شاهزاده.
– خطرناک؟ چون از تو خوشم میاد؟
× چون هیچکس بلد نیست اینطور… مستقیم توی قلب آدم راه بره.
تهیونگ لحظهای مکث کرد؛ حرف سادهای بود، اما مثل یک لمس آرام روی زخمی قدیمی نشست.
---
وقتی به راهروی اصلی قصر رسیدند، صدای قدمهایشان روی سنگهای براق میپیچید. مشعلهای دیواری روشن شده بودند و نورشان سایههایشان را کنار هم روی دیوار میانداخت؛ انگار سایهها هم نمیخواستند از هم فاصله بگیرند.
تهیونگ آرام گفت:
– جونگکوک… امشب، از اون شبهاست که حس میکنم یه چیزی توی زندگی من تغییر کرده.
× تغییر بدی یا خوب؟
– خوب. خیلی خوب.
(نفس عمیقی کشید)
– یه جور… آرامش. یه جور حس امنیت.
جونگکوک قدمش را آهستهتر کرد.
× تو همیشه بین سیاست و اجبارهای قصر گیر بودی… طبیعیه که کمتر این حس رو داشته باشی.
– اما تو باعث شدی داشته باشم.
جونگکوک نگاه کوتاهی کرد؛ همان نگاه خجالتی اما مطمئن.
× من فقط… کنارتم. همین.
– همینش هم برای من خیلیه.
---
به سالن بزرگ قصر نزدیک شدند؛ پشت در، صدای خدمتکارها و آمادهسازی شنیده میشد.
تهیونگ در آستانه در مکث کرد.
– جونگکوک؟
× هوم؟
– قبلا یه چیزی جرأت نکردم… ولی الان چرا.
جونگکوک کمی نزدیکتر شد.
× چی رو؟
تهیونگ لبخند آرامی زد.
– ممنون که امشب رو… تبدیل به بهترین شب این چند ماه کردی.
جونگکوک آهسته گفت:
× تهیونگ… این تازه شروعشه.
چشمهای تهیونگ برق زد، از آن برقهایی که حتی لباسهای رسمی سلطنتی هم نمیتوانستند پنهانش کنند.
× بریم؟ قبل از اینکه یکی از وزیرها بیاد بگه «کجا بودید؟»
– ای خدا… فقط امیدوارم صورتم هنوز قرمز نباشه.
جونگکوک زمزمه کرد:
× حتی اگه باشه هم… قشنگه.
تهیونگ چنان سریع سرش را برگرداند که انگار کسی از پشت به او زده باشد.
– جونگکوک!!
جونگکوک خندید؛ همان خندهای که همیشه تهیونگ را بیدفاع میکرد.
و در نهایت… هر دو وارد سالن شام شدند، اما چیزی بینشان شکل گرفته بود که حتی چراغهای بزرگ قصر هم نمیتوانستند آن را پنهان کنند.
✨پایان پارت ۱۴
منتظر باش!
حمایت پلیز😇
نسیم خنک شب لابهلای برگهای درختان میچرخید. تهیونگ هنوز حس گرمای بوسه را روی لبهایش داشت، اما بیشتر از آن… آرامشی که سالها تجربه نکرده بود.
جونگکوک نگاهی کوتاه به او انداخت؛ همان نگاه آرام، اما پر از احساس پنهانش.
× بهتره برگردیم… اگه دیر کنیم، گارد سلطنتی نصف قصر رو بسیج میکنه دنبال ما.
تهیونگ لبخند زد و دستش را پشت کمر جونگکوک گذاشت.
– اونا همیشه فکر میکنن من گم میشم… ولی نمیدونن که من کنار تو، هیچوقت گم نمیشم.
جونگکوک کمی سرش را پایین انداخت تا لبخندش دیده نشه… اما تهیونگ دید.
× تو زیادی خطرناکی، شاهزاده.
– خطرناک؟ چون از تو خوشم میاد؟
× چون هیچکس بلد نیست اینطور… مستقیم توی قلب آدم راه بره.
تهیونگ لحظهای مکث کرد؛ حرف سادهای بود، اما مثل یک لمس آرام روی زخمی قدیمی نشست.
---
وقتی به راهروی اصلی قصر رسیدند، صدای قدمهایشان روی سنگهای براق میپیچید. مشعلهای دیواری روشن شده بودند و نورشان سایههایشان را کنار هم روی دیوار میانداخت؛ انگار سایهها هم نمیخواستند از هم فاصله بگیرند.
تهیونگ آرام گفت:
– جونگکوک… امشب، از اون شبهاست که حس میکنم یه چیزی توی زندگی من تغییر کرده.
× تغییر بدی یا خوب؟
– خوب. خیلی خوب.
(نفس عمیقی کشید)
– یه جور… آرامش. یه جور حس امنیت.
جونگکوک قدمش را آهستهتر کرد.
× تو همیشه بین سیاست و اجبارهای قصر گیر بودی… طبیعیه که کمتر این حس رو داشته باشی.
– اما تو باعث شدی داشته باشم.
جونگکوک نگاه کوتاهی کرد؛ همان نگاه خجالتی اما مطمئن.
× من فقط… کنارتم. همین.
– همینش هم برای من خیلیه.
---
به سالن بزرگ قصر نزدیک شدند؛ پشت در، صدای خدمتکارها و آمادهسازی شنیده میشد.
تهیونگ در آستانه در مکث کرد.
– جونگکوک؟
× هوم؟
– قبلا یه چیزی جرأت نکردم… ولی الان چرا.
جونگکوک کمی نزدیکتر شد.
× چی رو؟
تهیونگ لبخند آرامی زد.
– ممنون که امشب رو… تبدیل به بهترین شب این چند ماه کردی.
جونگکوک آهسته گفت:
× تهیونگ… این تازه شروعشه.
چشمهای تهیونگ برق زد، از آن برقهایی که حتی لباسهای رسمی سلطنتی هم نمیتوانستند پنهانش کنند.
× بریم؟ قبل از اینکه یکی از وزیرها بیاد بگه «کجا بودید؟»
– ای خدا… فقط امیدوارم صورتم هنوز قرمز نباشه.
جونگکوک زمزمه کرد:
× حتی اگه باشه هم… قشنگه.
تهیونگ چنان سریع سرش را برگرداند که انگار کسی از پشت به او زده باشد.
– جونگکوک!!
جونگکوک خندید؛ همان خندهای که همیشه تهیونگ را بیدفاع میکرد.
و در نهایت… هر دو وارد سالن شام شدند، اما چیزی بینشان شکل گرفته بود که حتی چراغهای بزرگ قصر هم نمیتوانستند آن را پنهان کنند.
✨پایان پارت ۱۴
منتظر باش!
حمایت پلیز😇
- ۲.۸k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط