عشق او بود
"عشق او بود"
پارت شانزدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
صبح با لرزش زمین آغاز شد. لیوای با چشمهای نیمهباز از خواب پرید. ا/ت هنوز در آغوشش بود، اما صدای دور و نزدیکِ خرد شدن سنگها و فریادهای مردم، آرامش خانه را در هم شکست.
هانجی با نفسنفسزنان وارد شد:
•لیوای... رامبلینگ شروع شده...
لیوای با چشمانی گشاد شده گفت:
~نه... اون لعنتی واقعاً این کارو کرد...
ا/ت گیج و نگران پرسید:
•رامبلینگ؟ یعنی چی؟ چی شده؟
هانجی با صدایی لرزان گفت:
•غولها... اونها دارن میان... دیوارها شکسته شدن... ارمین نتونست جلوشو بگیره...
لیوای از جا بلند شد، هنوز درد داشت، ولی عشق ا/ت مثل نیرویی درونش شعلهور شده بود.
او به آرامی گفت:
~من نمیذارم این عشق تو، زیر پای اون غولها له بشه...
ا/ت با چشمانی پر اشک گفت:
•من باهات میجنگم، حتی اگه آخرش مرگ باشه...
لیوای لبخند زد، همون لبخند ریز همیشگی.
~پس بریم... برای عشق، برای انسانیت، برای آخرین امید...
و آن دو، در کنار هانجی، به سمت میدان نبرد رفتند — جایی که عشق، درد، و رامبلینگ در هم گره خورده بودند.
و صدای قدمهای غولها، مثل طبلهای آخرالزمان، در دل زمین میپیچید.صدای قدمهای غولها از دور شنیده میشد، مثل طبلهایی که مرگ رو اعلام میکردن.
ا/ت با دستهای لرزون، لباس لیوای رو مرتب کرد و گفت:
•تو هنوز زخمیای، نمیتونی بجنگی...
لیوای نگاهش کرد، اون نگاه سرد ولی پر از عشق.
~اگه قرار باشه بمیرم، ترجیح میدم کنار تو باشه، نه توی تخت لعنتی(منحرف نشو👀)
هانجی با ارمین روبرو شد و گفت:
•آرمین، وضعیت چطوره؟
صدای آرمین با اضطراب برگشت:
•دیوارها شکسته شدن، غولها دارن به سمت منطقهی مرکزی میان، باید تخلیه کنیم!
ا/ت به لیوای نگاه کرد، اشک توی چشماش جمع شده بود، ولی لبخند زد:
•پس بریم... با هم
لیوای دستش رو گرفت، محکم، مثل قولی که هیچوقت شکسته نمیشه.
و اون دو، در کنار هانجی، به سمت میدان نبرد رفتن جایی که عشق، درد، و رامبلینگ در هم گره خورده بودن.
در دل زمین، صدای قدمهای غولها میپیچید، ولی صدای قلب لیوای و ا/ت بلندتر بود.
و عشق، حتی در دل آخرالزمان، هنوز نفس میکشید...
پارت شانزدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
صبح با لرزش زمین آغاز شد. لیوای با چشمهای نیمهباز از خواب پرید. ا/ت هنوز در آغوشش بود، اما صدای دور و نزدیکِ خرد شدن سنگها و فریادهای مردم، آرامش خانه را در هم شکست.
هانجی با نفسنفسزنان وارد شد:
•لیوای... رامبلینگ شروع شده...
لیوای با چشمانی گشاد شده گفت:
~نه... اون لعنتی واقعاً این کارو کرد...
ا/ت گیج و نگران پرسید:
•رامبلینگ؟ یعنی چی؟ چی شده؟
هانجی با صدایی لرزان گفت:
•غولها... اونها دارن میان... دیوارها شکسته شدن... ارمین نتونست جلوشو بگیره...
لیوای از جا بلند شد، هنوز درد داشت، ولی عشق ا/ت مثل نیرویی درونش شعلهور شده بود.
او به آرامی گفت:
~من نمیذارم این عشق تو، زیر پای اون غولها له بشه...
ا/ت با چشمانی پر اشک گفت:
•من باهات میجنگم، حتی اگه آخرش مرگ باشه...
لیوای لبخند زد، همون لبخند ریز همیشگی.
~پس بریم... برای عشق، برای انسانیت، برای آخرین امید...
و آن دو، در کنار هانجی، به سمت میدان نبرد رفتند — جایی که عشق، درد، و رامبلینگ در هم گره خورده بودند.
و صدای قدمهای غولها، مثل طبلهای آخرالزمان، در دل زمین میپیچید.صدای قدمهای غولها از دور شنیده میشد، مثل طبلهایی که مرگ رو اعلام میکردن.
ا/ت با دستهای لرزون، لباس لیوای رو مرتب کرد و گفت:
•تو هنوز زخمیای، نمیتونی بجنگی...
لیوای نگاهش کرد، اون نگاه سرد ولی پر از عشق.
~اگه قرار باشه بمیرم، ترجیح میدم کنار تو باشه، نه توی تخت لعنتی(منحرف نشو👀)
هانجی با ارمین روبرو شد و گفت:
•آرمین، وضعیت چطوره؟
صدای آرمین با اضطراب برگشت:
•دیوارها شکسته شدن، غولها دارن به سمت منطقهی مرکزی میان، باید تخلیه کنیم!
ا/ت به لیوای نگاه کرد، اشک توی چشماش جمع شده بود، ولی لبخند زد:
•پس بریم... با هم
لیوای دستش رو گرفت، محکم، مثل قولی که هیچوقت شکسته نمیشه.
و اون دو، در کنار هانجی، به سمت میدان نبرد رفتن جایی که عشق، درد، و رامبلینگ در هم گره خورده بودن.
در دل زمین، صدای قدمهای غولها میپیچید، ولی صدای قلب لیوای و ا/ت بلندتر بود.
و عشق، حتی در دل آخرالزمان، هنوز نفس میکشید...
- ۱.۳k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط