باید اعتراف کنم حال چندان خوشی ندارم درگیرم با خودم

باید اعتراف کنم، حالِ چندان خوشی‌ ندارم. درگیرم. با خودم، با دنیا، با شعر‌هایی‌ که دروغ می‌‌شوند و با دروغ‌هایی‌ که شعر می‌‌شوند. درگیر آدم‌هایی‌ که دوست دارند مرا جورِ دیگری ببینند. با عینکی سیاه و بزرگ . شاید خیلی‌ سیاه تر و بزرگ تر.

مادرم دوست دارد مثل قبل تر‌ها زیاد بخندم. دوست دارد با دست‌های بلندم خودم را در آغوش بگیرم و ریسه بروم. ریسه بروم برای کوچکترین اتفاقی‌ که ممکن است شادمانی را دوباره میهمان خانه ی ما کند.

و تو مهربانم! دوست داری شعر بگویم. شعر‌های زیبا، شعر‌های پر امید. شعر‌هایی‌ که تصویری از بهار دارند و تصوری از رسیدن. دوست داری عشق را در واژه‌های من ببینی‌، هر چند به دروغ. و دوست داری در کنارِ یکدیگر بودن و به هم رسیدن را در دست‌های من ببینی‌. باز هم به دروغ. از من طلبِ آغوش می‌‌کنی‌. منی‌ که نه آرامشی در آغوش داشته ام، نه آغوشی برای آرامش.

آه محبوبِ بردبارِ من!
صادقانه بگویم که جز دروغ چیزی نگفته ام. من از صداقت همانقدر می‌‌ترسم که دیگران از واقعیت. تو حالا کجایی‌ که ببینی‌ با دست‌های خالی‌ ایستاده‌ام و گناه آلوده
اعتراف می‌‌کنم دروغ‌های بسیاری را آفریده‌ام. کجایی‌ که ببینی مادرم را و تو را و آدم‌های زیادی را به نامِ نامی‌ عشق فریفته‌ام ...
این حالِ خراب، این عصیانِ پر اندوه اگر جنون نیست پس چیست؟

#نیکی_فیروز_کوهی
#با_من_برقص
دیدگاه ها (۷)

محبوبم!اگر برای آن به سوی تو می آیمکه مرا از شعله های دوزخ ن...

تنم میلرزیددلم بیشترگفتم لابد بیش از حد زیر باران مانده امبه...

صبح روزیپشت در می آید و من نیستمقصه ی دنیابه سر می آید و من ...

دلتنگینام دیگر این روزهاستوقتیاز این همه رهگذریکیتو نیستی!!#...

love Between the Tides²⁵چند دقیقه بعدم: چیکار میکنی؟ ا/ت: هی...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط