هایی

هایی..
من یونا دوست دختر ته هستم....
۱۹ سالمه و دانشجوی وکالت هستم...
پدرم و پدر تهیونگ شریک کارین و من و ته اینجوری باهم آشنا شدیم....
تهیونگ هم دانشجوی اقتصاده و یه چند ماهیه داره رو پروژه ی جدیدشون کار میکنه....
دیروز خونه پدر و مادر ته بودیم که دختر عموش هم اونجا بود....
اومد از قصد موهیتو شو ریخت رو لب تاپ ته.....
و ته هم بهش لبخند زد و گفت اشکالی نداره!
منم سر اون یکم باهاش سردم
....
_یونا‌...گشنمه!
+ساعت ۳ صبح گشنته؟ الان به من چه ربطی داره؟
_خیلیییی زیادد گشنمه میدونی...
+خب باشه....
نظرت درباره یه نودل قارچ چیه؟
_خوبه برو درستش کن....
+چشمممممم حتما...دستور نده به منا...
_خبببب میشه یه نودل درست کنید تا باهم بخوریم لطفا؟
+بله موسیو...
_خب برو...
یعنی بفرمایید....
همونجوری که لبخند رو لبم بود باخنده از پله ها پایین میرفتم که بدو بدو یونتان اومد طرفم...
+سلام عشقممممم.....
اومد تو بغلم و محکم بوسش کردم.....
رفتم اشپزخونه و دو بسته نودل درست کردم....
بعد که آماده شد
سس قارچ و ریختم روش و یه کوچولو سس سویا زدم....
برای نوشیدنی هم آب گازدار رو با سیروپ توت فرنگی مخلوط کردم....
همرو داخل یک سینی گذاشتم.....
از پله ها رفتم بالا و یونتان داشت دنبالم میومد دیدم ته هنوز در حال تحقیق و کاره....
+ته...من اوم...
که یهو یونتان پیچید جلوی پام و تعادلمو از دست دادم.....
نخوردم زمین فقط سینی یکم خم شد و یکم از نوشیدنی ها ریخت رو پروژه اصلی ته....
_چیکار میکنی...مگه کوریییییی؟(داد)
+.....
از جاش بلند شد و اومد طرفم....
_من الان با این پروژه چه غلطی کنم؟ها؟
+کلا رو دو تا از برگه هاش نوشیدنی ریخته...
چیه مگه...
_ساکت شو.....
+اون دختر عموی افریتت یه لیوان آبمیوه خالی کرد رو لپ تابت هیچی بهش نگفتی....بعد که من ریخ.....
اومد جلو و چسبیدم به دیوار....
اومد تو صورتم و با حرس لب زد:منو از این سگ تر نکن....(عصبی و اروم)
+چیه ناراحت ش.....
هنوز حرفم از دهنم نیومده بود بیرون که با دستش گلومو و گرفت و کوبوندتم ب دیوار....
با کوبیده شدنم به دیوار احساس کردم چشمام جایی و نمیبینه...
_چی شد یونا؟(نگران)
م..من نمیخواستم اینجوری کنم...
دستمو بردم پشت سرم و احساس کردم دستم خیس شد....
با دیدن خون توی دستم...
از ترس پاهام شل شد...
+خ..خونه؟
_یونا من نم...
که یکهو غش کرد و ته نزاشت بیوفتم و زمین،و گرفتم....
_یونا ....بلند شو!(اشگ)
.....بیمارستان.....
با احساس درد سرم چشمامو باز کردم و دیدم ته دستشو گذاشته تکیه گاه سرش و داره با خنده قشنگی بهم نگاه میکنه....
_خوبی عزیزم؟
و همینطور که یک قطره اشک از چشمش اومد پایین روشو بر گردوند..
_ی..یونا....
هر کاری میکنی بکن ولی روتو ازم بر نگردون(بغض)
من حاضرم هرکاری بکنم که دوباره بهم نگاه کنی.....
دیدگاه ها (۰)

+هرکاری؟_ا..اره...+از ..از زندگیم برو بیرون....._چ..چی؟؟(اشک...

خسلااممن ماریا ام..۲۵ سالمه و دو ساله با کوک رلم...اول فقط ه...

+خب معلومه...برم...._بیجا میکنی....حرف اضافی نزن رو اعصاب من...

_من...من الان باید چیکار کنم؟(گریه)دکی:باید....باید ببریدشون...

Blackpinkfictions پارت۲۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط