چیزی نمیگفت و فقط به چشماش تهیونگ نگاه میکرد انگار کلا تو

چیزی نمیگفت و فقط به چشماش تهیونگ نگاه میکرد انگار کلا تو یک دنیای دیگه بود
اما تهیونگ همچنان ادامه داد:سوالات زیادی هست که باید جوابمو بدی،چیزای زیادی هست که باید برام روشن کنی کارلا،هنوزهم هیچ چیز برام قابل هضم نیست،هیچ چیز برام قابل باور نیست انگار همش ی خوابه
کارلا با حالتی گناه کار سرشو انداخت پایین
با صدای اروم گفت:قول میدم،قول میدم کم کم همه چیو میفهمی
تهیونگ چیزی بهش نگفت و به صورتش نگاه کرد،احساس عجیبی پیدا کرد و لحظه ای دوست داشت...لباشو به سمت پوست نرم کارلا ببره و گونشو ببوسه
چشماشو بیا و این افکارو از سرش خارج کرد و از رو کارلا رفت کنار و به سمت در رفت
در رو باز کرد و رفت بیرون و قبل اینکه در رو ببنده گفت:از جادوت برای رفتن هم استفاده نکن،اونوقت دیگه هیچوقت باهات حرف نمیزنم
کارلا به سرعت سرشو برد بالا و به دو طرف تکون داد:نه قول میدم استفاده نکنم
قبل ازینکه بره یهو یاد اتفاقی که کنار بیمارستان پیش اومد اوفتاد
تهیونگ:اون روز وقتی ماشین خواست بهم بزنه و یهو همه چی ایستاد،اون کار تو بود اره؟
کارلا سرشو بالا پایین کرد:اره،کار من بود میخواستم از اتفاق ناخوشایندی که ممکن بود بیفته جلوگیری کنم
تهیونگ به زمین نگاه کرد و با خودش گفت:چطور شک نکردم..
و بعد در رو بست و به اتاقش رفت
مامانش بهش خندید و از جاش بلند شد:ولی یادت باشه هااا...تهیونگ خیلی پر طرفداره هااا
و بعد زود رفت و فرصت نداد کارلا چیزی بگه
کارلا دستاشو روی صورتش گذاشت و آهی کشید:مامانم و میسو ولم نمیکنن
چشاشو روی هم گذاشت و با تصور حیاط خونه ی تهیونگ از اونجا ناپدید شد،
وقتی چشاشو باز کرد تو حیاط بود
هنوز هم اون حالت ناامیدش مونده بود به محض ورودش به خونه تهیونگ اومد سمتش
تهیونگ بلا فاصله سوالی رو پرسید که کارلا مطمئن بود به محض دیدنش میگه:کجا بودی کارلا؟
کارلا ناامیدانه نگاهش کرد و جوابی نداشت بهش بگه...باید چیکار میکرد؟دروغ میگفت؟مخفی میکرد؟جواب نمیداد؟نمی‌دونست باید چی بگه
وقتی تهیونگ دید کارلا جواب نداد دوباره پرسید:هی کارلا...کجا بودی؟
کارلا نگاهش نکرد و نگاهشو به زمین داده بود وفقط چیزی که به ذهنش رسیده بود رو گفت:نمیتونم...بهت بگم تهیونگ
با صدایی آروم گفت،انگار سختش بود اینو بگه
تهیونگ دست برنداشت و بازهم ادامه داد:چرا؟مگه کجا بودی؟تو اصلا اینجا رو نمیشناسی
دیدگاه ها (۰)

_part:23__charmer__کارلا_اخم کرده بود و کمی عصبی،میدونست که ...

جدی نگاهش کرد و ادامه داد:درباره جایی که میای درباره خود تهی...

کارلا ایستاد و نگاهش کرد:چه فایده وقتی باهام قهریتهیونگ:بچه ...

_part:21__charmer__کارلا_اون الان نباید از چیزی خبردار بشه ن...

black flower(p,253)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط