تو را آنقدر از خودم مبنم ه گاهی م ترسم بخوابم و بدار نشو

🌸
تو را آنقدر از خودم ميبينم كه گاهی مي ترسم بخوابم و بيدار نشوي...

من هيچوقت به جهان روی خوش نشان نداده ام
عادت كرده ام به اينكه تقدير از سمت كُندترش مرا بِبُرد
عادت كرده ام كه خدا آدم حسابم نكند و هيچ قاصدكی به جز از زور كشمكش های باد حول خط دست های من نچرخد...

همين است كه مي ترسم ، مي ترسم تو را بلند فرياد بزنم و خدا يادش بيايد مي تواند از من با جاده های سر به هوا تری انتقام بگيرد...

من با تمام دنيا سر جنگ دارم ، و آنقدر روی زخم های يک
دنده ام ايستاده ام كه همه برای اكران زمينگيری ام دست و پا می شكنند ...

يادت باشد دست تقدير به من نمی رسد مگر اينكه تو را تا كند و زير پاهايش بخواباند.... بخواباندت ... و من بيدار / بميرم .... اين ترسناک ترين ابراز عاشقانه ام بود، مردی كه جز تو چيزی برای مُردن ندارد ...
دیدگاه ها (۳۲)

🌸بگو کدام خون در رگان توست ، که بازگشتنت شبیه به رفتن است؟ ...

🌸یه روزی یاد می گيری کمی دورتر از خودت بایستی و از فاصله ای...

یک رنج کُشنده زندگی هم " کم بودن " است. دور ماندن... نگفتن.....

ما برای عشق زاده نشده‌ایم.ما دانه‌های کوچک رنجیم ، کاشته‌شده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط