ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت ۲۴۸(⁠♡)


روش نشست و چندتا پرونده و خودکاري رو از روي میز برداشت و
مشغول خوندن و امضا کردن شد.
لرزون رو تختش نشستم.
دستشو به سرش گرفت.
دراز کشیدم و اروم گفتم تو چی؟
چشماشو بالا آورد و نگاهشو دوخت بهم و گفت: سرم درد
میکنه..کلی هم کار دارم..نمیتونم بخوابم.. و به پرونده اش خیره شد.
اروم گفتم:قرص خوردي؟
جدي گفت: نه...
با دلسوزي گفتم کار کنی بدتر میشه..
اعتنايي بهم نکرد.
اونقدر خیره نگاهش کردم که خوابم برد.
چشمام سنگين روي هم افتاد و دیگه نتونستم بازشون کنم
خيلي اروم و به زور چشمامو باز کردم تا ساعت رو ببینم.. سرماي كم اطرافم میگفت دم صبحه...
نگاهم رو به ساعت کشیدم.
٤:٣٠ صبح بود.
چشمامو به زور باز نگه داشته بودم
نگاهم رو روي کاناپه کشیدم..
همونجور در حالیکه کج نشسته بود و توي دستش و روي پاش
پرونده اي بود خوابش برده بود.
بي
اختيار لبخند باريکي زدم و اروم بلند شدم.
يکي از ملافه هاي تخت رو برداشتم و اروم کشیدم روش.
باز برگشتم تو تخت و دراز کشیدم و اونقدر نگاهش کردم که خوابم
برد.

با صداي عصبي و بلندي تند چشم باز کردم و به دور و برم
نگاه کردم.‌ تو اتاق جیمین و رو تختش بودم.
اروم به مبل نگاه کردم.
جاش خالي بود و تو اتاق تنها بودم..
صدا از بیرون بود لعنتي.. نمیشه یه روز کوفتي این خونه ادم طبيعي و بدون داد و بیداد
بیدار شه؟ نرم و با اعصابی خرد نشستم. صداي جیمین بود انگار..
این دفعه دیگه
چي شده؟ .. جیمین : -يعني چي؟
عصبي
گفت:مگه توي احمق وکیل و رازدار من نيستي؟مگه نبايد
رازهاي منو نگه داري؟
داد زد:پس این چه گندیه که زدي؟ لرزیدم. اخ اخ...
اوضاع خرابه انگار اونم خيلي خراب
کلافه گفت: احمق بي عرضه..
و عصبي گفت تسویه حسابم باتو به وقتش..دارم برات..
و انگار قطع کرد. خواب الود بلند شدم و در حالیکه دست به چشمام میکشیدم مشوش رفتم تو سالن تا ببینم این دفعه چه خاکي به سرمون شده..
کلافه و عصبي با سيگاري تو دستش لب پنجره بود. اي بي سيگار بشي تو.. اصلا بی الا بشي که دست از اون سیگار لامصب بكشي..
با غیض زل زدم بهش که با برگشت سمتم.
با غیض گفتم: طبق معمول روز زیباتون رو با سیگار و یه بدبختي
جدید آغاز کردین دیگه اره؟
جدي و کلافه سیگارشو لبه پنجره خاموش کرد و سرفه زد.
با حرص گفتم: چی شده؟
دیدگاه ها (۴)

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۹(⁠♡) نفسش رو شدید بیرون داد ...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت۲۵۰ (⁠♡) دستاشو روي این گذاشت و...

ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۷(⁠♡) نفس عميقي كشید و حس کردم ب...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۶ (⁠♡) اشک تو چشمام جمع شد. چ...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۳۴ (⁠♡)خيلي خسته بودم.. لباس ع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط