آزمایش عشق
part39
لارا :« چ بلایی سر خودت آوردی دختر؟!
آ.ت:« هیچی نپرس لارا ..راستی کی ب تو خبر داد؟! اصلا کی منو آورد اینجا !؟
لارا :« باورش نمیکنی ولی شوگا!!
آ.ت:« چی؟! یعنی اونم توی این ماجرا نقش داشته ؟!
لارا :« کالورا به اون خیانت کرده و فقط برای پول و ثروت نزدیکش شده و قسط داشته با استفاده از کشتن تو اونو راضی کنه که تمام ثروتش رو بده بهش ..
آ.ت:« الان شوگا کجاست؟! حالش خوبه؟! اونم صدمه دیده؟!
لارا:« آروم باش آره هر روز میومد بهت سر میزد ولی امروز وقتی فهمید بهوش اومدی گفت نمیاد... فک کنم خجالت میکشه ...
ماه از اون اتفاق گذشت و من شوگا رو فقط چند بار توی این مدت دیدم ...
اونم فقط ب خاطر کار ...
حسابی شکسته شده بود...
میتونستم غم رو توی صورتش واضح ببینم ...
قلبم با دیدن غم اون درد میگرفت و منم با ناراختی اون ناراحت میشدم ...
کاری از دستم براش بر نمیومد ...
امروز ی مهمونی ب مناسبت فروش خوب محصول جدیدمون برگزار میشد و همه دعوت بودن ...
منم اماده شدم و حدس زدم شوگا هم امروز میاد ...
وارد مهمونی شدم و با احوال پرسی با بقیه از بین همه جمعیت که در حال رقصیدن بودن خارج شدم و خودمو ب کورترین نقطه رسوندم ...
توی مهمونی تنها کسایی که نشسته بودن و تماشاچی اون جمع خوشحال بودن من و شوگا بودیم ...
توی مهمونی نگاهای خمار شوگا رو روی خودم حس میکردم...
اون نگاهاش هنوزم قلب منو به تپش مجبور میکرد ...
مهمونی با جمعیت عظیمی آدم خوشحال تموم شد
ولی برای من و شوگا اینطور نبود ... هر دوی ما توسط غم احاطه شده بودیم ...
لارا :« چ بلایی سر خودت آوردی دختر؟!
آ.ت:« هیچی نپرس لارا ..راستی کی ب تو خبر داد؟! اصلا کی منو آورد اینجا !؟
لارا :« باورش نمیکنی ولی شوگا!!
آ.ت:« چی؟! یعنی اونم توی این ماجرا نقش داشته ؟!
لارا :« کالورا به اون خیانت کرده و فقط برای پول و ثروت نزدیکش شده و قسط داشته با استفاده از کشتن تو اونو راضی کنه که تمام ثروتش رو بده بهش ..
آ.ت:« الان شوگا کجاست؟! حالش خوبه؟! اونم صدمه دیده؟!
لارا:« آروم باش آره هر روز میومد بهت سر میزد ولی امروز وقتی فهمید بهوش اومدی گفت نمیاد... فک کنم خجالت میکشه ...
ماه از اون اتفاق گذشت و من شوگا رو فقط چند بار توی این مدت دیدم ...
اونم فقط ب خاطر کار ...
حسابی شکسته شده بود...
میتونستم غم رو توی صورتش واضح ببینم ...
قلبم با دیدن غم اون درد میگرفت و منم با ناراختی اون ناراحت میشدم ...
کاری از دستم براش بر نمیومد ...
امروز ی مهمونی ب مناسبت فروش خوب محصول جدیدمون برگزار میشد و همه دعوت بودن ...
منم اماده شدم و حدس زدم شوگا هم امروز میاد ...
وارد مهمونی شدم و با احوال پرسی با بقیه از بین همه جمعیت که در حال رقصیدن بودن خارج شدم و خودمو ب کورترین نقطه رسوندم ...
توی مهمونی تنها کسایی که نشسته بودن و تماشاچی اون جمع خوشحال بودن من و شوگا بودیم ...
توی مهمونی نگاهای خمار شوگا رو روی خودم حس میکردم...
اون نگاهاش هنوزم قلب منو به تپش مجبور میکرد ...
مهمونی با جمعیت عظیمی آدم خوشحال تموم شد
ولی برای من و شوگا اینطور نبود ... هر دوی ما توسط غم احاطه شده بودیم ...
- ۳.۴k
- ۱۳ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط