ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۲۲
و انگشتم رو روي بازوش کشیدم.خیره تو چشمام دست به موهام کشید و گرم گفت جیمین : امشب چته؟
الا: خوبم
واقعا خوب بودم؟ چیکار کردم امشب؟ اصلا.. بعید بود ازم
جيمین : مطميني ؟
براي تموم کردن این مکالمه صورتمو نزديك صورتش بردم که اروم و گرم لبامو بوسید. چقدر خوب بود نرم خودمو عقب کشیدم بي طاقت موهامو کنار زد و بوسه اي به گردنم زد و اروم گفت
جیمین : امشب.. بدجوري. شيرين شدي دختر کوچولو
دختر کوچولو این.. یه عبارت شیرین و محبت آمیزه که باید ازش ذوق کنم و بخندم اما... اما باعث شد یه دفعه تمام وجودم رو اشوبی بگیره.. یه حس افتضاحيه درد توي قلبم.. يه.. قلبم هشدار خيلي بدي داد و مغزم به کار افتاد. من اینجا بودم که من به خاطر مامان اومده بودم تو اين بازي..به خاطر سلامتی اون و حالا.. حالا دیگه مامانی درکار نیست و..
من تو این بازی قلبمو وسط گذاشتم ولی اون چي؟ اون هنوز از قرارداد حرف میزنه از رفتن حرف میزنه... اون.. منو نمیخواد.
قلبم گرفت. اره. اون منو نمیخواست فقط .. بچه شو میخواست.
شاید دختر کوچولوشو شاید پسر کوچولوشو و بعد
اشکم جاري شد. سر بلند کرد و متعجب و ناباور گفت الا به چشماش نگاه کردم. ترکم میکنه.. توي تنهايي رهام میکنه بچه رو برمیداره میره به جاي دور خودش گفته بود. نمیذاره من باهاش باشم ببینمش.. هم خودشو ازم میگیره هم بچه رو و قلبمو..زیر پاهاش له میکنه.. ديگه هيچي هیچی برام نمیمونه. به خاطر بچهاش امشب منو پذیرفته اصلا.. حسي وسط نیست..
منو نمیبینه.. یه دستگاه تولید مثل میبینه. من همینم براش...
داشت به بچه فک میکرد واسه همین گفت دختر کوچولو
نفسم بند اومد و پردرد هق هق خفه اي کردم وحشت زده و نگران نیمه خیز شد و تند گفت جیمین : چی شده؟ إلا.. حرف بزن..چته؟
چشمامو بستم و تند و لرزون گفتم
الا : تمومش کن
جیمین : چي؟
الا : این بازی رو تمومش کن..تمومش کنیم. به قولم وفا میکنم...
میخواستم چیزی که میخواد رو بهش بدم. میخواستم دستگاهي باشم که اون میدید.. اخم باريکي کرد و گنگ نگام کرد.
به زور و با گلوي فشرده گفتم الا : انجامش بدیم..بچه رو.. هرچه زودتر.. امشب ، الان صبح...نمیدونم...زود...
شوکه ابرو بالا انداخت و ناباور و بهت زده گفت
جیمین : الا
. لجباز و پردرد گفتم امشب..
یه دفعه چشماشو بست و دندوناشو به هم فشرد و عصبي
گفت: بسه..قلبم از بی مهریش خرد شده بود. مگه همینو نمیخواست؟ مگه منو همین طور نمیدید؟ پردرد داد زدم زود خشن و خيلي بلند داد زد گفتم .بسه از داد بلندش تكوني خوردم.
های من برگشتم تا شب پیش شما هستم 😈😏😏
( فصل سوم ) پارت ۴۲۲
و انگشتم رو روي بازوش کشیدم.خیره تو چشمام دست به موهام کشید و گرم گفت جیمین : امشب چته؟
الا: خوبم
واقعا خوب بودم؟ چیکار کردم امشب؟ اصلا.. بعید بود ازم
جيمین : مطميني ؟
براي تموم کردن این مکالمه صورتمو نزديك صورتش بردم که اروم و گرم لبامو بوسید. چقدر خوب بود نرم خودمو عقب کشیدم بي طاقت موهامو کنار زد و بوسه اي به گردنم زد و اروم گفت
جیمین : امشب.. بدجوري. شيرين شدي دختر کوچولو
دختر کوچولو این.. یه عبارت شیرین و محبت آمیزه که باید ازش ذوق کنم و بخندم اما... اما باعث شد یه دفعه تمام وجودم رو اشوبی بگیره.. یه حس افتضاحيه درد توي قلبم.. يه.. قلبم هشدار خيلي بدي داد و مغزم به کار افتاد. من اینجا بودم که من به خاطر مامان اومده بودم تو اين بازي..به خاطر سلامتی اون و حالا.. حالا دیگه مامانی درکار نیست و..
من تو این بازی قلبمو وسط گذاشتم ولی اون چي؟ اون هنوز از قرارداد حرف میزنه از رفتن حرف میزنه... اون.. منو نمیخواد.
قلبم گرفت. اره. اون منو نمیخواست فقط .. بچه شو میخواست.
شاید دختر کوچولوشو شاید پسر کوچولوشو و بعد
اشکم جاري شد. سر بلند کرد و متعجب و ناباور گفت الا به چشماش نگاه کردم. ترکم میکنه.. توي تنهايي رهام میکنه بچه رو برمیداره میره به جاي دور خودش گفته بود. نمیذاره من باهاش باشم ببینمش.. هم خودشو ازم میگیره هم بچه رو و قلبمو..زیر پاهاش له میکنه.. ديگه هيچي هیچی برام نمیمونه. به خاطر بچهاش امشب منو پذیرفته اصلا.. حسي وسط نیست..
منو نمیبینه.. یه دستگاه تولید مثل میبینه. من همینم براش...
داشت به بچه فک میکرد واسه همین گفت دختر کوچولو
نفسم بند اومد و پردرد هق هق خفه اي کردم وحشت زده و نگران نیمه خیز شد و تند گفت جیمین : چی شده؟ إلا.. حرف بزن..چته؟
چشمامو بستم و تند و لرزون گفتم
الا : تمومش کن
جیمین : چي؟
الا : این بازی رو تمومش کن..تمومش کنیم. به قولم وفا میکنم...
میخواستم چیزی که میخواد رو بهش بدم. میخواستم دستگاهي باشم که اون میدید.. اخم باريکي کرد و گنگ نگام کرد.
به زور و با گلوي فشرده گفتم الا : انجامش بدیم..بچه رو.. هرچه زودتر.. امشب ، الان صبح...نمیدونم...زود...
شوکه ابرو بالا انداخت و ناباور و بهت زده گفت
جیمین : الا
. لجباز و پردرد گفتم امشب..
یه دفعه چشماشو بست و دندوناشو به هم فشرد و عصبي
گفت: بسه..قلبم از بی مهریش خرد شده بود. مگه همینو نمیخواست؟ مگه منو همین طور نمیدید؟ پردرد داد زدم زود خشن و خيلي بلند داد زد گفتم .بسه از داد بلندش تكوني خوردم.
های من برگشتم تا شب پیش شما هستم 😈😏😏
- ۴.۴k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط