داستان جف قاتل

داستان جف قاتل
#پارت_یازدهم
منبع:سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر:فیونا

مادر جف با دیدن صورتش جیغ زد. لیو و پدر جف با حیرت به صورتش خیره شدند.

جف گفت: «چی؟ چه اتفاقی برای صورتم افتاده؟» او با عجله از رختخواب بیرون آمد و به طرف دستشویی دوید. به آینه نگاه کرد و علت ناراحتی‌اش را دید. صورتش. وحشتناک بود. لب‌هایش به رنگ قرمز تیره‌ای سوخته بودند. صورتش به رنگ سفید خالص درآمده بود و موهایش از قهوه‌ای به مشکی سوخته بود. به آرامی دستش را روی صورتش گذاشت. حالا حالتی شبیه چرم داشت. دوباره به خانواده‌اش و سپس به آینه نگاه کرد.

لیو گفت: «جف، آنقدرها هم بد نیست…»

جف گفت: «بد نیست؟» «عالیه!» خانواده‌اش هم به همان اندازه متعجب شدند. جف بی‌وقفه شروع به خندیدن کرد. والدینش متوجه شدند که چشم و دست چپش می‌لرزد.

«امم... جف، حالت خوبه؟»

«خوبم؟ هیچ‌وقت انقدر احساس خوشبختی نکرده بودم! ها، ها، ها، ها، ها، هااااا، به من نگاه کنید! این چهره کاملاً به من میاد!» او نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. با احساس خوشحالی صورتش را نوازش کرد. به آن در آینه نگاه می‌کرد. چه چیزی باعث این شد؟ خب، شاید یادتان باشد وقتی جف با رندی دعوا می‌کرد، چیزی در ذهنش، عقلش، از کار افتاد. حالا او به یک ماشین کشتار دیوانه تبدیل شده بود، یعنی والدینش نمی‌دانستند.

مادر جف گفت: «دکتر، پسرم... حالش خوبه، می‌دونی؟ سرش درد می‌کنه؟»

«بله، این رفتار برای بیمارانی که مقدار زیادی مسکن مصرف کرده‌اند، معمول است. اگر رفتارش ظرف چند هفته تغییر نکرد، او را به اینجا برگردانید تا از او یک آزمایش روانشناسی بگیریم.»

«اوه، ممنون دکتر.» مادر جف به طرف جف رفت. «جف، عزیزم، وقت رفتنه.»

جف نگاهش را از آینه گرفت، لبخند دیوانه‌واری روی صورتش نقش بسته بود. مادرش شانه‌اش را گرفت و او را برد تا لباس‌هایش را بیاورد. «کی مامان، ها، ها، هااااااااااا!»

خانم پشت میز گفت: «این چیزیه که وارد شده.» مادر جف سرش را پایین انداخت و شلوار مشکی و هودی سفیدی که پسرش پوشیده بود را دید. حالا دیگر خون روی آنها نمانده بود و به هم دوخته شده بودند. مادر جف او را به اتاقش برد و مجبورش کرد لباس‌هایش را بپوشد. سپس آنها رفتند، غافل از اینکه این آخرین روز زندگی‌شان است.

ادامه دارد... .
دیدگاه ها (۰)

داستان جف قاتل#پارت_آخرمنبع:سایت کریپی پاستا مترجم و ویرایشگ...

داستان جف قاتل تموم شد میرم برای اولین scp scp1599

دازای اوسامو❤️‍🩹🖤

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

طُلـــوعِ طَلـــآیـیچندشآتی jkP.1وقت بیدار شدن بودندیگه وقت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط