در آغوش شیطان
"در آغوش شیطان"
---
Chapter: ۱
Part: 4
جیهوپ وقتی به دنیا اومد، مادرش مرد. پدرش هیچوقت اونو نبخشید. هر روز، هر شب، فقط یه کلمه توی گوشش زمزمه میکرد: «نفرین... نفرین... نفرین...»
جیهوپ بزرگ شد با خشم، با درد، با حس بیارزشی. یه شب، وقتی دیگه طاقت نداشت، پدرشو کشت. دستهاش لرزیدن، چشمهاش پر اشک بودن، اما قلبش آروم بود.
همون لحظه، تاریکی ظاهر شد. شیطان با لبخندی سرد گفت: «میخوای پرستیده بشی؟ میخوای عمر طولانی داشته باشی؟ فقط باید با من باشی.»
جیهوپ قبول کرد.
اون به خانوادهی خونآشامها فرستاده شد. دیگه اون پسر شکسته نبود.
اون دکتر شد.
دکتری که درد رو میشناخت.
دکتری که با خون، درمان میکرد.
و حالا، جیهوپ هم یکی از اونا بود.
خونآشام.
وارث نفرین.
---
Chapter: ۱
Part: 4
جیهوپ وقتی به دنیا اومد، مادرش مرد. پدرش هیچوقت اونو نبخشید. هر روز، هر شب، فقط یه کلمه توی گوشش زمزمه میکرد: «نفرین... نفرین... نفرین...»
جیهوپ بزرگ شد با خشم، با درد، با حس بیارزشی. یه شب، وقتی دیگه طاقت نداشت، پدرشو کشت. دستهاش لرزیدن، چشمهاش پر اشک بودن، اما قلبش آروم بود.
همون لحظه، تاریکی ظاهر شد. شیطان با لبخندی سرد گفت: «میخوای پرستیده بشی؟ میخوای عمر طولانی داشته باشی؟ فقط باید با من باشی.»
جیهوپ قبول کرد.
اون به خانوادهی خونآشامها فرستاده شد. دیگه اون پسر شکسته نبود.
اون دکتر شد.
دکتری که درد رو میشناخت.
دکتری که با خون، درمان میکرد.
و حالا، جیهوپ هم یکی از اونا بود.
خونآشام.
وارث نفرین.
- ۳.۴k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط