پارت رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید

پارت ۱۳ رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
ساشا
به سمت آرمیلا برگشتم وگفتم
ساشا :سلام خواهر عزیز تر از جانم خوبی ،من خوبم 😒،راستی خوبه منم بهت بگم هیولا
آرمیلا :جرئت داری بگو
بعدا اومد یقمو گرفت باترس داشتم بهش نگاه میکردم امان از دهانی که بی موقع باز شود
آرمیلا:مگه بابا بهت نگفته بود تو دانشگاه سمت من نیایی مگه بابا نگفته بود که تو دانشگاه من تو غریبه ایم غریبه ،عنتر مگه نگفته بود
ساشا :گفته بود
آرمیلا:پس چرا مثل اسکل ها اومدی بهم میگی عزیزم عشقم اونم با شباهتی که منو تو داریم کل دانشگاه فهمید که منو تو خواهر برادریم میفهمی فهمید و بدتر اسمو اونجوری ادا کردی ببین اولین وآخرین بار ت باشه تو زندگیت اسممو اونجور ادا میکنی فهمیدی وگرنه کاری میکنم آرزو میردن کنی فهمیدی
ساشا با ذوق کور شده گفتم :باشه چشم قربان بعدم تازانو براش خم شدم وبا حس بادکنکی که بادش رو خالی کرده باشن رفتم که رو مبل بشینم انگار الان چی شده اول وآخر میفهمیدن که منو آرمیلا خواهر برادریم
آرمیلا روبه روم نشت و یکی از خدمه ها براش قهوه آورد یهو یه چیزی یادم اومد وباذوق گفتم
دیدگاه ها (۴)

😁😁

پارت ۱۳ رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید ساشا برگشتم...

رنگ چشمای آدرینا هیچ وقت کم رنگ ویا پرمگ نمیشه فقط وقتی که ع...

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید پارت 21[اینبار یادم...

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید پارت 30آرمیلااز قضا...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵³نمیدونم چقد تو فکر بودم کهجونگکوک: دختر ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط