تو شعرهایم را می خوانی

تو شعرهایم را، می خوانی
و من شاعری هستم، که
جانماز احساست را،
رو به روی قبله ی کلماتم، انداخته ام!
عشق می آید، می نشیند
قلاب لبخندهایت را، برمی دارد!
تسبیح اجابت، می بافد
تو می آیی
سکوتم، کنار واژه های خیس
سجده می کند!
تا محراب،
از بوی عود اشک هایم، پر شود!
می آیی و تمام مرا
از خودم، می بری ...
و من فکر می کنم
ادیبانه، این شعرها را
از من، دزدیده ای!

تا خدا، عاشق تر بشود، که
دیباچه اش، مال توست!
دلداده ای که تو را می نویسد!
اعجاز می شوی!
و من قنوت را
" اَنیسَ قُلوبَنا " می خوانم
در کتابی که روی انگشت هایت،
جوهر احساسم را،
سپید کرده است ...
دیدگاه ها (۳)

مهرخوبان را همیشه میتوان دریاد داشتمیتوان درسینه ی خودکلبه ا...

رفاقت گاهی اشکه گاهی خونه رفاقت گاهی از جنس جنونه یه وقتایی ...

سی سالگی به بعد که عاشق شوی دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت ...

زن طلاییست که عاشق شدنش اجبار استهمچو برگیست که گریان شدنش ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط