مرتبش نمی کند

مرتبش نمی کند
،می گذاردصبح همان طور چروک بماند
از دیشب می ایستد رو به روی پنجره
،می گذاردمرگ از دهانش پایین برود
بچرخد در سرسرای سینه اش
شیر خون را باز بگذارد
،یادش برود..
.می گذارد بادبیاید
پیراهن افتاده بر صندلی را بپوشدبرود
می گذارد گلدان ها
یک بار هم شده
هرطور دوست داشته باشند،خشک شوند
می ایستد روبه روی پنجره
دست می کشد به موهایش،
می گوید:
پریدن،ربطی به بال ندارد
قلب میخواهد.
" هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست"
دیدگاه ها (۱)

هـر روز ، خـطـ خـطے هـآیـمـ ، بے معـنے تـر از دیـروز مے شـون...

حس کن مرا بر لکـہ هاے بالش خیستحس کن مرا در «دوستت دارمـ» در...

سکوت گورستان رامیشنوی؟دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...میرسد ر...

آدم ها نمی توانندچیزی برای ماندن اضافه کنند.بروم؟می روم و لب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط