سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت سی سوم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
وانت در جادههای فرعی و تاریک حومه شهر پیش میرفت. کاتسوکی با چشمانی خسته اما هوشیار رانندگی میکرد. ایزوکو کنارش نشسته بود و با دست لرزانش در حال پانسمان موقتی زخم شانهاش بود.
الا (از صندلی عقب، با صدایی آرام): "اون مرد... کی بود؟"
کاتسوکی نگاهی به آیینه انداخت.
کاتسوکی:"نمیدونم. اما واضحه که از ویلیام و شتو هم خطرناکتره."
سکوت دوباره بر فضای ماشین حاکم شد. هر کدام در افکار خود غرق شده بودند. ناگهان، چراغ هشدار بنزین وانت روشن شد.
ایزوکو: "بنداز بهت نگفتم... بنزینمون کمه."
کاتسوکی اخم کرد و به کنار جاده پیچید.
کاتسوکی:"چند کیلومتر مونده به پناهگاه؟"
ایزوکو:"حدود ده کیلومتر. با این بنزین نمیرسیم."
آنها در کنار جادهای خلوت توقف کردند. هوای سرد شب از پنجرههای نیمهباز به داخل نفوذ میکرد.
کاتسوکی: "باید پیاده بریم."
الا (با نگرانی):"اما ایزوکو... و پایت..."
ایزوکو:(با لبخندی آروم) "چیز خاصی نیست میتونم راه برم. دردش رو تحمل میکنم."
از ماشین پیاده شدن باید تا اون مکان با پای پیاده در جاده نا هموار میرفتن ...
در نمیه راه کاتسوکی متوجه درد ایزوکو شد ولی چیزی نگفتم ...
کاتسوکی: من الان میام
فرصت بقیه حرف بزنم به پایین شیب جاده رفت رفت
در حالی که دنبال چوب میگرت و با پا چوب ها رو کنار میزد میگشت: دکو روانی با پای زخمی داره راه میره بعد میگه من درد ندارم ور ور دروغ گو ! اصلا این چه بدبختی من گیر کردم اون قتل بعد شتو بعد اون مردک ****** و حالا هم این مرد سیاه پوش ... آها !
یک چوب صاف پیدا کرد که مثل عصا بود و به بالا رفت
هی !!!! ایزوکو بیا اینو بگیر
کاتسوکی با عصای دستساز از شیب پرشیب پایین آمد. ایزوکو تکیه داده به درختی بود، صورتش از درد برافروخته اما هنوز با اراده بود. الا کنارش ایستاده بود، نگران.
کاتسوکی (عصا را به سمت ایزوکو گرفت): "هی! ایزوکو، اینو بگیر."
ایزوکو نگاهی به عصا انداخت، سپس به چشمان کاتسوکی. میخواست مقاومت کند، اما درد در شانه و خستگی در پاهایش حرف دیگری میزد. با اکراه، عصا را گرفت.
ایزوکو (با صدایی که سعی در بیتفاوتی داشت): "مرسی. ولی لازم نبود."
کاتسوکی (با اخم): "چرت پرت نگو
این سادهترین شکل مراقبت کاتسوکی بود. خشن، مستقیم، اما پر از توجهی که در پس کلماتش پنهان بود.
سفر آنها در تاریکی جنگل ادامه یافت. حالا با کمک عصا، قدمهای ایزوکو محکمتر شده بود. الا در سکوت از پشت سر آنها را دنبال میکرد. صحنهای که میدید، برایش عجیب بود: این مرد خشن و مغرور که حاضر بود برای برادرش در تاریکی جنگل به دنبال عصا بگردد.
((پشت صحنه ))
کاتسوکی: بین یا منو از این شرایط مضخرف نجات میدی یا تو رو میکشممممم
من (پشت ایزوکو قایم میشم) : ایزو کمک
ایزوکو: آروم آروم چی شده 🤷🏻
من : من چه میدونم از اون روانی بپرس
کاتسوکی: این احمق الان یک هفته است خون منو کرده توشیشه همش یا تو خیابونم یا جنگل خسته ام شدددددد بسه دیگه ون ویلیام عوضی و اون شته رو یا بهم میدی یا ...
من:😳 یا رو نگو باشه باشه
ویلیام: به من چه کار داری؟ برو خر شتو برو بگیر
الا :😑
شتو : ماجرا خانوادگی من دخالت نمیکنم
من : کمی از مادر عروس
شتو : چیچی گفتی ؟؟؟؟
کاتسوکی: 🤨
شتو : هیچی ام ببخشید
|| پارت سی سوم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
وانت در جادههای فرعی و تاریک حومه شهر پیش میرفت. کاتسوکی با چشمانی خسته اما هوشیار رانندگی میکرد. ایزوکو کنارش نشسته بود و با دست لرزانش در حال پانسمان موقتی زخم شانهاش بود.
الا (از صندلی عقب، با صدایی آرام): "اون مرد... کی بود؟"
کاتسوکی نگاهی به آیینه انداخت.
کاتسوکی:"نمیدونم. اما واضحه که از ویلیام و شتو هم خطرناکتره."
سکوت دوباره بر فضای ماشین حاکم شد. هر کدام در افکار خود غرق شده بودند. ناگهان، چراغ هشدار بنزین وانت روشن شد.
ایزوکو: "بنداز بهت نگفتم... بنزینمون کمه."
کاتسوکی اخم کرد و به کنار جاده پیچید.
کاتسوکی:"چند کیلومتر مونده به پناهگاه؟"
ایزوکو:"حدود ده کیلومتر. با این بنزین نمیرسیم."
آنها در کنار جادهای خلوت توقف کردند. هوای سرد شب از پنجرههای نیمهباز به داخل نفوذ میکرد.
کاتسوکی: "باید پیاده بریم."
الا (با نگرانی):"اما ایزوکو... و پایت..."
ایزوکو:(با لبخندی آروم) "چیز خاصی نیست میتونم راه برم. دردش رو تحمل میکنم."
از ماشین پیاده شدن باید تا اون مکان با پای پیاده در جاده نا هموار میرفتن ...
در نمیه راه کاتسوکی متوجه درد ایزوکو شد ولی چیزی نگفتم ...
کاتسوکی: من الان میام
فرصت بقیه حرف بزنم به پایین شیب جاده رفت رفت
در حالی که دنبال چوب میگرت و با پا چوب ها رو کنار میزد میگشت: دکو روانی با پای زخمی داره راه میره بعد میگه من درد ندارم ور ور دروغ گو ! اصلا این چه بدبختی من گیر کردم اون قتل بعد شتو بعد اون مردک ****** و حالا هم این مرد سیاه پوش ... آها !
یک چوب صاف پیدا کرد که مثل عصا بود و به بالا رفت
هی !!!! ایزوکو بیا اینو بگیر
کاتسوکی با عصای دستساز از شیب پرشیب پایین آمد. ایزوکو تکیه داده به درختی بود، صورتش از درد برافروخته اما هنوز با اراده بود. الا کنارش ایستاده بود، نگران.
کاتسوکی (عصا را به سمت ایزوکو گرفت): "هی! ایزوکو، اینو بگیر."
ایزوکو نگاهی به عصا انداخت، سپس به چشمان کاتسوکی. میخواست مقاومت کند، اما درد در شانه و خستگی در پاهایش حرف دیگری میزد. با اکراه، عصا را گرفت.
ایزوکو (با صدایی که سعی در بیتفاوتی داشت): "مرسی. ولی لازم نبود."
کاتسوکی (با اخم): "چرت پرت نگو
این سادهترین شکل مراقبت کاتسوکی بود. خشن، مستقیم، اما پر از توجهی که در پس کلماتش پنهان بود.
سفر آنها در تاریکی جنگل ادامه یافت. حالا با کمک عصا، قدمهای ایزوکو محکمتر شده بود. الا در سکوت از پشت سر آنها را دنبال میکرد. صحنهای که میدید، برایش عجیب بود: این مرد خشن و مغرور که حاضر بود برای برادرش در تاریکی جنگل به دنبال عصا بگردد.
((پشت صحنه ))
کاتسوکی: بین یا منو از این شرایط مضخرف نجات میدی یا تو رو میکشممممم
من (پشت ایزوکو قایم میشم) : ایزو کمک
ایزوکو: آروم آروم چی شده 🤷🏻
من : من چه میدونم از اون روانی بپرس
کاتسوکی: این احمق الان یک هفته است خون منو کرده توشیشه همش یا تو خیابونم یا جنگل خسته ام شدددددد بسه دیگه ون ویلیام عوضی و اون شته رو یا بهم میدی یا ...
من:😳 یا رو نگو باشه باشه
ویلیام: به من چه کار داری؟ برو خر شتو برو بگیر
الا :😑
شتو : ماجرا خانوادگی من دخالت نمیکنم
من : کمی از مادر عروس
شتو : چیچی گفتی ؟؟؟؟
کاتسوکی: 🤨
شتو : هیچی ام ببخشید
- ۳.۷k
- ۰۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط