رمان سوکوکو _ پارت 16
هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت16🍋🟩🌱
~•~•~•1۶•~•~•~
["ویو چویا°خونه خودش"]
با دقت به برگه توی دستم نگاه کردم... چشمام میلرزید.. نه، داشتم گریه میکردم چون داغی اشکامو روی گونم حس میکردم.. ـ من یه شیطانم چطور تونستم ؟! ولی الان باید ته توش رو دربیارم ببینم دازای زندست یه نه... دستی به گونم آوردم و اشکامو پاک کردم... به ساعت نگاه کردم.. ـ 8:30 شب رو نشون میداد... اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه یادداشت توی خونه دازای بزارم... روش نوشتم:«دازای؟ کجایی؟» و از خونه زدم بیرون و راهمو سمت خونه دازای پیش گرفتم... ترافیک رو مخم بود چون خونه هامون فاصله زیادی باهم داشت به همچین مشکلی برخوردم... بعد چند ساعت رسیدم و کلید دازای رو انداختم تو مغزی در و درو باز کردم... وارد شدم و یه چرخی زدم و برگه نوشته خودم رو به همونجایی که دازای گذاشته بود گذاشتم و بعد مجدد گشتن خونه رفتم بیرون و راه یه رستوران رو پیش گرفتم...
***
_: حرفت باید حرف باشه قراره مهم ترین راز زندگیمو بهت بگمااااا
+: مسخره بازی در نیار چویا بگو ببینم چی شده... احساس میکنم زده به سرم ولی بله... کسی که باهاش رستوران قرار داشتم سوتا بود... تو این مدت چند روزه خیلی باهاش احساس صمیمیت میکردم و برای همین خواستم بگم که دازای رو کشتم و الان موندم چه خاکی تو سرم کنم... و همچنین ماجرای نامه !!!
_: من واقعا بهت اعتماد دارم سوتا...
+: باعث افتخارمه ولی طفره نرو بگو ببینم چیو پنهون میکنی..
با تته پته گفتم:«
_: م.. ـ مــ.. ـن دازای رو کشتم...
+: جانممممم؟؟؟احمق خودتی کودن
_: ب. باور ک.. ـن دارم راست میگم من بهت اطمینان کردم پس توعم حرفمو باور کن سوتا
+: الان داری میگی زدی رئیس مافیا رو کشتی و من قراره باور کنم؟
و بعد چنان زد زیر خنده که صداش کل محیطو ور داشت
_: هیسسس همه فهمیدن چخبره اسکول
ت. همون حالت خنده دار با کلی مکث و خندیدن وسط حرفش گفت:«
+: آ.. خه آ.. خه چی بگم چویا؟
_: سه یا چهار شب پیش بود.. همون شبی که تو اومدی مافیا و قرارداد بستیم... ب. ــ بعدش... دازای منو مجبور کرد یه کاری باهاش بکنم... نمیگم پس خودت باید بفهمی چی میگم خووووببب؟؟؟ صبح که از خواب پاشدم یهو عصبانیت همه وجودمو پر کرد و... نمیدونم چرا بالشمو ور داشتم و رو سرش گذاشتمو تا میتونستم فشار دادم... و بعد دیدم.. دیدم.. مرده. همون جوری تو همون حالت گذاشتمش و خیلی سریع کارامو انجام دادمو اومدم مافیا و بعد یکی دو ساعت زنگ زدم زیر دستام ببرن جنازشو سر به نیست کنن.. و روزم به همین منوال گذشت... شب وقتی خواب بودم خواب خیلی ترسناکی دیدم و از جام پریدم...دوباره خوابیدم و صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم و با همون زیردستام که بهشون گفته بودم جنازه دازایو سر به نیست کنن حرف زدم.. و.. ولی اونا گفتن جنازه ای در کار نبودهه... از خواب پاشدم و رفتم خونه دازای رو بگردم تا با چشمای خودم بیشتر مطمئن بشم ولی اثری ازش نبود فقط یه یادداشت رو در یخچال بود که نوشته بود(من زندم).. اومدم خونه و کلی فکر کردم و دوباره رفتم خونه دازای و همونجا روی یخچال یادداشتی نوشتم..(دازای؟ کجایی).. و الانم که دارم برای تو توضیح میدم...
یهو حالت چهره خندونش به بهت زده تبدیل شد و آروم و با تته پته گفت:«
+: چ.. چویا.. تو هم میمیری
گریم شدت گرفت و با همون گریه گفتم:«
_: میدونم.. میدونم ــ. میدونم.. سووووتا
اگه اعضای مافیا بفهمن من همچین گـ///وهی خوردم اعدامم میکنن
و باز هم صدای گریم بلند تر از قبل شد...
_: رئیس جدید رو خودشون با رای گیری از بین مدیرای اجرایی انتخاب میکنن...
و ادامه دادم:«
_: توروخدا کمکم کن... نمیخوام بمیرم... نمیخواستم بکشمش... سوتا چیکار کنمممم؟
+: ن. ـ نمیدونم... من نمیتونم باور کنم همچین کاریو کردی... اون اون دوست داشت... با اینکه کلا چند روز تو مافیا بودم ولی از رفتاراش کاملا مشخص بود که عا//شقته... چطور تونستی؟؟
صدای گریه هام شدت گرفت:«
_: خودمم نمیدونم... نمیخواستم.. منم دوسش داشتم..
ولی واقعا دوسش داشتم؟؟ بله اولش میخواستم ازش انتقام بگیرم کلی الان که مرده جای خالیش داره دیوونم میکنه... شاید واقعا زنده باشه
به سوتا گفتم:«
_: شاید واقعا زنده باشه... شاید نامه ها واقعی باشه...
+: اینکه جنازه غیب شده خیلی عجیبه... بیا بعد شام بریم دوباره خونه رو بگردیم..
با هق هقی که حالا کم کم داره آروم میگیره گفتم:«
_: اوهوم..
پوزخند شیطانی رو لـ//ـبش نشست
+: میگم... جدی اونکارو کردید؟؟
_: آ.. آره... ولی خفه شوووو
زد زیر خنده
_: چطور میتونی بخندی؟؟
+: آخه قیافت وقتی گریه کردی و اینجوری نگام میکنی خیلی مظلوم و خنده دارههههه
♡•♡•♡•♡•♡
[دیر پارت دادم، میدونم.. پارت بعد رو خیلی سریع وقتی 60 لایک خورد میزارم🍭🎀]
#پارت16🍋🟩🌱
~•~•~•1۶•~•~•~
["ویو چویا°خونه خودش"]
با دقت به برگه توی دستم نگاه کردم... چشمام میلرزید.. نه، داشتم گریه میکردم چون داغی اشکامو روی گونم حس میکردم.. ـ من یه شیطانم چطور تونستم ؟! ولی الان باید ته توش رو دربیارم ببینم دازای زندست یه نه... دستی به گونم آوردم و اشکامو پاک کردم... به ساعت نگاه کردم.. ـ 8:30 شب رو نشون میداد... اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه یادداشت توی خونه دازای بزارم... روش نوشتم:«دازای؟ کجایی؟» و از خونه زدم بیرون و راهمو سمت خونه دازای پیش گرفتم... ترافیک رو مخم بود چون خونه هامون فاصله زیادی باهم داشت به همچین مشکلی برخوردم... بعد چند ساعت رسیدم و کلید دازای رو انداختم تو مغزی در و درو باز کردم... وارد شدم و یه چرخی زدم و برگه نوشته خودم رو به همونجایی که دازای گذاشته بود گذاشتم و بعد مجدد گشتن خونه رفتم بیرون و راه یه رستوران رو پیش گرفتم...
***
_: حرفت باید حرف باشه قراره مهم ترین راز زندگیمو بهت بگمااااا
+: مسخره بازی در نیار چویا بگو ببینم چی شده... احساس میکنم زده به سرم ولی بله... کسی که باهاش رستوران قرار داشتم سوتا بود... تو این مدت چند روزه خیلی باهاش احساس صمیمیت میکردم و برای همین خواستم بگم که دازای رو کشتم و الان موندم چه خاکی تو سرم کنم... و همچنین ماجرای نامه !!!
_: من واقعا بهت اعتماد دارم سوتا...
+: باعث افتخارمه ولی طفره نرو بگو ببینم چیو پنهون میکنی..
با تته پته گفتم:«
_: م.. ـ مــ.. ـن دازای رو کشتم...
+: جانممممم؟؟؟احمق خودتی کودن
_: ب. باور ک.. ـن دارم راست میگم من بهت اطمینان کردم پس توعم حرفمو باور کن سوتا
+: الان داری میگی زدی رئیس مافیا رو کشتی و من قراره باور کنم؟
و بعد چنان زد زیر خنده که صداش کل محیطو ور داشت
_: هیسسس همه فهمیدن چخبره اسکول
ت. همون حالت خنده دار با کلی مکث و خندیدن وسط حرفش گفت:«
+: آ.. خه آ.. خه چی بگم چویا؟
_: سه یا چهار شب پیش بود.. همون شبی که تو اومدی مافیا و قرارداد بستیم... ب. ــ بعدش... دازای منو مجبور کرد یه کاری باهاش بکنم... نمیگم پس خودت باید بفهمی چی میگم خووووببب؟؟؟ صبح که از خواب پاشدم یهو عصبانیت همه وجودمو پر کرد و... نمیدونم چرا بالشمو ور داشتم و رو سرش گذاشتمو تا میتونستم فشار دادم... و بعد دیدم.. دیدم.. مرده. همون جوری تو همون حالت گذاشتمش و خیلی سریع کارامو انجام دادمو اومدم مافیا و بعد یکی دو ساعت زنگ زدم زیر دستام ببرن جنازشو سر به نیست کنن.. و روزم به همین منوال گذشت... شب وقتی خواب بودم خواب خیلی ترسناکی دیدم و از جام پریدم...دوباره خوابیدم و صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم و با همون زیردستام که بهشون گفته بودم جنازه دازایو سر به نیست کنن حرف زدم.. و.. ولی اونا گفتن جنازه ای در کار نبودهه... از خواب پاشدم و رفتم خونه دازای رو بگردم تا با چشمای خودم بیشتر مطمئن بشم ولی اثری ازش نبود فقط یه یادداشت رو در یخچال بود که نوشته بود(من زندم).. اومدم خونه و کلی فکر کردم و دوباره رفتم خونه دازای و همونجا روی یخچال یادداشتی نوشتم..(دازای؟ کجایی).. و الانم که دارم برای تو توضیح میدم...
یهو حالت چهره خندونش به بهت زده تبدیل شد و آروم و با تته پته گفت:«
+: چ.. چویا.. تو هم میمیری
گریم شدت گرفت و با همون گریه گفتم:«
_: میدونم.. میدونم ــ. میدونم.. سووووتا
اگه اعضای مافیا بفهمن من همچین گـ///وهی خوردم اعدامم میکنن
و باز هم صدای گریم بلند تر از قبل شد...
_: رئیس جدید رو خودشون با رای گیری از بین مدیرای اجرایی انتخاب میکنن...
و ادامه دادم:«
_: توروخدا کمکم کن... نمیخوام بمیرم... نمیخواستم بکشمش... سوتا چیکار کنمممم؟
+: ن. ـ نمیدونم... من نمیتونم باور کنم همچین کاریو کردی... اون اون دوست داشت... با اینکه کلا چند روز تو مافیا بودم ولی از رفتاراش کاملا مشخص بود که عا//شقته... چطور تونستی؟؟
صدای گریه هام شدت گرفت:«
_: خودمم نمیدونم... نمیخواستم.. منم دوسش داشتم..
ولی واقعا دوسش داشتم؟؟ بله اولش میخواستم ازش انتقام بگیرم کلی الان که مرده جای خالیش داره دیوونم میکنه... شاید واقعا زنده باشه
به سوتا گفتم:«
_: شاید واقعا زنده باشه... شاید نامه ها واقعی باشه...
+: اینکه جنازه غیب شده خیلی عجیبه... بیا بعد شام بریم دوباره خونه رو بگردیم..
با هق هقی که حالا کم کم داره آروم میگیره گفتم:«
_: اوهوم..
پوزخند شیطانی رو لـ//ـبش نشست
+: میگم... جدی اونکارو کردید؟؟
_: آ.. آره... ولی خفه شوووو
زد زیر خنده
_: چطور میتونی بخندی؟؟
+: آخه قیافت وقتی گریه کردی و اینجوری نگام میکنی خیلی مظلوم و خنده دارههههه
♡•♡•♡•♡•♡
[دیر پارت دادم، میدونم.. پارت بعد رو خیلی سریع وقتی 60 لایک خورد میزارم🍭🎀]
- ۳۱.۶k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط