روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سِرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

#حافظ
دیدگاه ها (۱)

بی خیالت سر نکردم، بی خیالم سر مکنخواب را در چشم های خسته ام...

آنکه ابروی تو را ناز و هِلالی کرده استبد رَقَم شعرِ مرا حا...

می خواستم خراب نگاهش شوم، نشدبیچاره ی دو چشم سیاهش شوم، نشدم...

لب من عطر تو را دارد و من می ترسمنکند مادرم از بوسه ی مان بو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط