httpstelegrammejoinchatBsXYJzyloekBxgsGymEtA

https://telegram.me/joinchat/BsXYJzylo-ekBxgsGymEtA

‌‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅┄┅┄✶ @Texet_ghamgin ✶┄┅┄┅┄

‌‌‌‌‌ گفت: خوش به حالت
گفتم: چرا ...؟
گفت: عقل نداری راحتی
خندیدیم ...

نگاش کردم
گفتم: راس میگی
خندید، گفت: خُل
گفتم: خل نبودم که الان پیش تو نبودم
گفت: اذیتت میکنم ...؟
گفتم: نه، تو زندگیمی
جواب نداد، گفت: مرسی
گفتم: پس من چی ...؟
خودشو جمع و جور کرد
گفت: یه دوست خوب
نگاش کردم، سرشو پایین انداخت

گفتم: بیخیال! چایی یا بستنی ...؟
گفت: کلاسم دیر شده
گفتم: میشه بمونی ...؟
گفت: منتظرمن
اشکم سر خورد افتاد روی دسته ی کیفش
کیفشو برداشت ...

گفتم: بعد کلاست یه چایی مهمون من
گفت: منتظرم نباش
گفتم: ینی تنها برم ...؟
گفت: عادت میکنی ...!
راه افتاد ...
رفتنش توی چشام میلرزید
داد زدم مطمئنی ...؟
روشو برگردوند
گفت: میبخشیم ...؟
گفتم: یعنی چی ...؟
گفت: عادت میکنی ...

میدونی
بعد اون روز
تنهایی قدم میزنم
تنهایی چایی میخورم
بیشتر مینویسم
راستش فکر کنم بخشیدمت
ولی هیچ وقت عادت نکردم ...
دیدگاه ها (۷۸)

https://telegram.me/joinchat/BsXYJzylo-ekBxgsGymEtA‌‌‌‌ ‌‌‌ ...

https://telegram.me/joinchat/BsXYJzylo-ekBxgsGymEtA‌‌‌‌ ‌‌‌ ...

https://telegram.me/joinchat/BsXYJzylo-ekBxgsGymEtA‌‌‌‌ ‌‌‌ ...

https://telegram.me/joinchat/BsXYJzylo-ekBxgsGymEtA‌‌‌‌ ‌‌‌ ...

رمان بغلی من پارت۱۳۱و۱۳۲و۱۳۳و۱۳۴دیانا: تا نیم ساعت داشتیم با...

پارت ۱ / سناریو:بخاطر تو(موقعیت:اتاق هانا)(زمان:ساعت ۷:۰۰ رو...

#رویای #جوانی#پارت_۸خیلی خوشحال بودم که یکی دیگه تو گروهمون ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط