زندگی نامعلوم

پارت بیست و ششم

(دوسال بعد)

از زبان دایون=دوسال گذشت بعد اونشب که فهمیدم ازدواج کرد از فرداش خودمو تغییر دادم و به خودم رسیدم خیلی الان حالم بهتره اصلا نمیبینمش و این خیلی خوبه راستش با یه پسری وارد رابطه شدم اما خودم رو بهش وایسته نکردم نمیخوام دوباره ضربه بخورم ..تهیونگ امشب. رفیقاش رو دعوت کرد نمیدونم جونگکوک هست یا نه چون تهیونگ و جونگکوک هنوز باهم رفیقم....تو قکر بودم که باصدای یونا به خودم اومدم و از فکر پریدم

یونا: به چی فکر میکنی؟

دایون: به این که امشب میاد یا نه

یونا: دایون اگرم بیاد به تو ربطی نداره اون خودش زن داره توهم خودت دوست پسر داری اوکی؟

دایون: آره بابا من خیلی وقته فراموشش کردم ببینمش اصلا مهم نیست فقط کنجکاوم همین

یونا: خداکنه همین باشه

دایون: خب بریم لباس بخریم؟

یونا: آره بریم

با یونا رفتیم خرید . کلی لباس های خوشگل خریدیم دیگه میخواستم برم خونه راستش خیلی استرس دارم به هرحال عشق اولم هستش اما خوب اون هم زن داره هم خوشحاله من نباید اون نفر سوم زندگی باشم آره حتی اگه خودشون بهم بد کردن....بالاخره رسیدم ماشین رو پارک کردم و در خونه رو باز کردم تا رفتم تو صدای خنده بچه ها میومد مطمئنن بینا هم هستش چون صدای بینا هم میاد...به زور رفتم جلو پاهام سنگین بود انگار بجای پا دوتا سنگ بود تا رسیدم بهشون آرم گفتم

دایون: سلام(آروم اما بقیه میشنون)

همه به طرفم برگشتن همشون تک به تک بهم سلام کردن خیلی وقت بود ندیده بودمشون اما تا به اون اصلی رسیدم فقط به چشماش نگاه کردم چقدر شکسته شد؟ لاغر شد....چشماش گود رفت......تارهای سفید روی موهاش بود انگار به هرحال الان دیگه 30سالشه اما چرا انقدر شکسته؟

جونگکوک: سلام(آروم و غمگین)

دایون: سلام(سرد)

دوباره تو چشمای هم نگاه کردی که جیمین گفت......
دیدگاه ها (۲۱)

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط