بخونید
#بخونید
•*• چیکار کُنَم باهام دوست بشی •*•
*****************************************
متن ارسالی زیر از کاربران محترم همین پیج هستش ، حتماً بخونید ...
بنده یه پسر ٤ ساله دارم ،چند روز پیش سوار مترو شدیم ... در کنار من خانم بدحجابی شروع کرد به بازی کردن با پسرم و بلافاصله پسرم شروع کرد اخم کردن و خطاب به ایشون گفت چقدر زشتی ...
همه برگشتن سمت ما و خانم بدحجاب گفت چرا عزیزم...؟
پسرم گفت: برو اونطرف ... خانم بدحجاب گفت: چیکار کنم باهام دوست بشی...؟ پسرم گفت: خوشگل شو ...
همه افراد ﺗﻮی واگُن قطار روی ما زوم کرده بودند و بر خلاف تعجب کردن خودم نسبت به رفتار پسرم چیزی نگفتم ...
اون خانم به پسرم گفت: چیکار کنم خوشگل بشم بلا ...؟
پسرم گفت: مثل مامانم بشو ... لبخند روی لب های اون خانم ماسید ... یه نگاهی بهم کرد و منم با لبخند بهش گفتم: شما قطعاً از من زیباتری اما فطرت بچه که پاک هستش ، اینطوری بیشتر میپسنده ...
(...به گردی صورتم اشاره کردم...)
حواسم بود که چند نفر اطراف ما خودشون رو جمع و جور کردند و اون خانم بدحجاب هم به صورت مصنوعی دستشو بُرد سمتِ شالِش ، پسرم گفت: اون گوشواره هاتم بُکُن زیر شال خودت ...
باور نمیکنید چه فضایی حاکم بود ... همه متعجب ...!
یه خانمه اونطرف تر با حالت لجبازی در حین پیاده شدن گفت: بچه هاشونم گشت ارشاد کردن ...حال آدمو به هم میزنن ... دیگه اطراف من کسی چیزی نگفت ...
خانم بدحجاب که خودشو جمع کرده بود به پسرم گفت: حالا باهام دوست میشی...؟
پسرم گفت: مامان منو بشون روی پاهات ، این خانم بشینه کنارمون خسته نَشه ...
خانمه دلش ضعف رفته بود و نشست کنارمون و نازش و نوازشش کرد... پسرم گفت: جا بهت دادم منو دعا کن...
(چونکه به بچه ام گفته بودم به هر کسی ﺗﻮی مترو جا بدی برامون دعا میکنه ، این حرف رو همیشه میگه)
اون خانم بدحجاب هم به پسرم گفت: عزیزم تو باید برامون دعا کنی و یه شکلات بهش داد ...
فهمیدم حالش عوض شده و راستش خودم هم بغض کرده بودم ...
••••••••••••••••••••••••••••••••
•*• چیکار کُنَم باهام دوست بشی •*•
*****************************************
متن ارسالی زیر از کاربران محترم همین پیج هستش ، حتماً بخونید ...
بنده یه پسر ٤ ساله دارم ،چند روز پیش سوار مترو شدیم ... در کنار من خانم بدحجابی شروع کرد به بازی کردن با پسرم و بلافاصله پسرم شروع کرد اخم کردن و خطاب به ایشون گفت چقدر زشتی ...
همه برگشتن سمت ما و خانم بدحجاب گفت چرا عزیزم...؟
پسرم گفت: برو اونطرف ... خانم بدحجاب گفت: چیکار کنم باهام دوست بشی...؟ پسرم گفت: خوشگل شو ...
همه افراد ﺗﻮی واگُن قطار روی ما زوم کرده بودند و بر خلاف تعجب کردن خودم نسبت به رفتار پسرم چیزی نگفتم ...
اون خانم به پسرم گفت: چیکار کنم خوشگل بشم بلا ...؟
پسرم گفت: مثل مامانم بشو ... لبخند روی لب های اون خانم ماسید ... یه نگاهی بهم کرد و منم با لبخند بهش گفتم: شما قطعاً از من زیباتری اما فطرت بچه که پاک هستش ، اینطوری بیشتر میپسنده ...
(...به گردی صورتم اشاره کردم...)
حواسم بود که چند نفر اطراف ما خودشون رو جمع و جور کردند و اون خانم بدحجاب هم به صورت مصنوعی دستشو بُرد سمتِ شالِش ، پسرم گفت: اون گوشواره هاتم بُکُن زیر شال خودت ...
باور نمیکنید چه فضایی حاکم بود ... همه متعجب ...!
یه خانمه اونطرف تر با حالت لجبازی در حین پیاده شدن گفت: بچه هاشونم گشت ارشاد کردن ...حال آدمو به هم میزنن ... دیگه اطراف من کسی چیزی نگفت ...
خانم بدحجاب که خودشو جمع کرده بود به پسرم گفت: حالا باهام دوست میشی...؟
پسرم گفت: مامان منو بشون روی پاهات ، این خانم بشینه کنارمون خسته نَشه ...
خانمه دلش ضعف رفته بود و نشست کنارمون و نازش و نوازشش کرد... پسرم گفت: جا بهت دادم منو دعا کن...
(چونکه به بچه ام گفته بودم به هر کسی ﺗﻮی مترو جا بدی برامون دعا میکنه ، این حرف رو همیشه میگه)
اون خانم بدحجاب هم به پسرم گفت: عزیزم تو باید برامون دعا کنی و یه شکلات بهش داد ...
فهمیدم حالش عوض شده و راستش خودم هم بغض کرده بودم ...
••••••••••••••••••••••••••••••••
- ۳.۱k
- ۱۹ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط