آن روز خسته شده بودم از آسمان شهر مان خانوم آبی مدام غر

آن روز خسته شده بودم از آسمان شهر مان. خانوم آبی مدام غر میزد که وسایل مورد نیاز را بردارم. اما وسایل مورد نیاز من، فقط دفترچه خاطرات و قلم‌م بود.
یادت است کنار دریا قدم برمی‌داشتم و تا گودی آب رفتم؟ یادت است همان موقع دستم را گرفتی و موجودی عجیب و دیوانه‌ی من خطاب‌م کردی؟
گفته بودی میترسم دریا اسیرت کند چون ظاهرا به مرغان دریایی علاقه داری.
اما اینطور نبود!
من دنبال آن کبوتر زخمی در گودی آب رفتم. همان کبوتری که همه گمان میکردند آن را نمی‌بینند. اما من خونِ بال هایش را دیدم! غمِ چشمانش را دیدم.
وقتی خانوم آبی مرا برگرداند، از آن موقع دریا را فقط برای تو دوست داشتم، چون آن موقع بود گرمیِ دستانت را منتقلِ دستانم کردی.

ویرگـــــول؛
دیدگاه ها (۰)

آن روز اتفاق نیفتاده را خوب به یاد دارم.شنیده بودم از آسمان ...

قولم را شکستم اما...هنوز اسمت که می‌آید، لب پایینم می‌لرزد، ...

اگر برای زندگی نامی را انتخاب کنم،نام اورا مِه می‌گذاشتم.وقت...

😹💔

رمان فیک پارت 9 اره دیگه 9پارت 10هست این پارت🤦‍♀️اروم اروم س...

love Between the Tides²³م:شما چند وقته همو میشناسید؟ با سرعت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط