داستان تکان دهنده

داستان تکان دهنده


قسمت اول


عشق بی فرجام

16سالم بود یه دختر خجالتی و بی دست و پایی بودم...
خواستگار زیاد داشتم ولی همشون وقتی میومدن خونه و منو میدیدن میگفتن زشت هستم و پشیمون میشدن....
تو همون سال یکی از پسرای فامیلمون بخاطر اینکه با پدرم کارشون شریک بود زیاد خونمون میومد...

هر وقت میومد چایی میبردم و حتی سرمم بلند نمیکردم که نگاهش کنم ولی تو دلم یه دل نه صد دل عاشقش بودم....
از طرفه دیگم از بابام خیلی میترسیدم...
ماهه رمضون بود که خواستگار برام اومد پسره اصلا براش مهم نبود که من زشتم یا خوشکل...
پدرمم موافقت کرد و منم زنش شدم تو مدتی که نامزد بودیم هیچ وقت بهم روی خوش نشون نمیداد
یه مراسم عروسی کوچیک گرفتن و منم مثل بقیه دخترا مثلا به خونه بخت رفتم....
از صبح تا شب شبیه خدمت کارا تموم کارای پدر شوهر و مادر شوهر و برادر و خواهر شوهر و میکردم....
شبم که همسرم میومد خونه دنباله یه بهونه بود که یه کتک مفصل م بزنه....

9 ماه بعد از ازدواجم ،از یکی از اقوام مون شنیدم که همون پسره فامیلمون که میومد خونمون دوسم داشته و خواسته بیاد خواستگاریم...

وقتی اینحرف رو شنیدم شبیه دیونه ها شده بودم تا یه ماه هم بهش فکر میکردم که چرا زندگیم اینطوری شد که چرا بهش نرسیدم و هزار جور فکر مسخره....
3 سال همینطوری گذشت و منم باردار شدم و بالاخره از خونه مدر شوهرم جدا شدیم و یه خونه مستقل گرفتیم.....
ولی بازم وضع زندگیم همین بود برای اینکه خرج زندگیم رو در بیارم مجبور بودم کار کنم چون همسرم هیچ پولی بهم نمیداد....
10سال گذشت......
ما اسباب کشی کردیم اون محله یه همسایه داشتیم که هر بار میومد و با هم درد دل میکردیم
یه بار که از بیرون برمیگشتم همون پسر فامیلمون که تو همه این سال ها ازش بی خبر بودم رو دم همسایه مون دیدم
اینقد خجالت کشیدم که سرمو پایین انداختم و رفتم
فرداش زنه همسایمون اومد خونمون و گفت که امشب اون پسره اومده خونمون و گفته که من خیلی دوسش داشتم و تا بیام خواستگاریش اون ازدواج کرده و هنوزم نمیتونم فراموشش کنم.....
تا چند روز حرفای اون زن تو سرم بود نمیتونستم فراموش کنم حتی شبا خوابم نمیبرد....
همسرمم هم با رفتارهای بدش منو از خودش دور میکرد،باعث میشد که بیشتر تو فکر و خیال باشم
دیدگاه ها (۱۴)

داستان تکان دهنده قسمت دومعشق بی فرجامیه روز ظهر که از سرکار...

داستان تکان دهنده قسمت آخرعشق بی فرجاماون روز پیاده برگشتم ف...

زن سرجایش خشک شد این مرد جوان همان ڪسی بود که... ↓↓...

ألْلَّهُمَّ صَلِّ وسَلّمْْ علـّی سَیّدِنَاْْ مٌحْمَدْْ ۆِعلـ...

دیدار اول ..

عشق تصادفی ! پارت 2 آخر

سناریو [درخواستی]وقتی دختر ۱۴ سالتون رو با دوست پسرش میبینین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط