رمان j_k

پارت ۱۵

ات : چی کار میکنی. (سرد)

کوک: چی... امم... خوب...

ات: من اونجا میخوابم (سرد)

و به تخته چوبی اشاره کرد.

کوک: با... باشه... خوبه...

به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم. سعی کردم افکارم رو که داشتن جلوی چشمام رژه میرفتن رو کنار بذارم و بخوابم.

پرش به صبح.

سویو: اوپا دوست دارم.

کوک: منم دوست دارم

ندیمه زن: بانو سویو و عالیجناب به هم علاقه دارن. عالیجناب به خاطر کشور به بانو ازدواج کرده.

ات: وایییییی.

چو: چی شده بانو.

ات: فکر کنم داشتم کابوس میدیدم. اون... اون داشت بغلش میکرد (و زدم زیر گریه)

چو: بانو کی... کی داشت بغلش میکرد؟

ات: او... هق... اون اشغال.... عررررر(گریه)

چو: بانو... اشغالم مگه کسی رو بغل میکنه؟

ات: چرا انقدر اسکلی... (گریه شدید)

چو:اسکل منظورتون تون پرنده است... خیلی ممنون.

ات: عررررررررررر.

کوک وارد اتاق شد منم سریع اشکامو پاک کردم. امد سمتم و جلوی تختم زانو زد.

کوک: چیزی شده؟

چو: بانو خواب بدی دیدن.

کوک: خواب بد.؟ چه خوابی.

چو: نمیدونم میگفتن که اشغال یکی رو بغل کرده. و زد زیر گریه.

کوک: مگه اشغالم کسی رو بغل میکنه.

چو شونه ای بالا انداخت. منم که داشتم کلا فه میشم با سرعت از جام بلند شدم که باعث شد کوک بیفته زمین و چو یک قدم بره عقب.

ات: به شما چه (داد) و رفتم

کوک: این چش بود.

چو: نمیدونم فکر کنم علاعم بار داریه.

کوک: شاید....

با تمام قدرت قدم میزاشتم و عصبانی به راهم ادامه میدادم. نمیدونستم دارم کجا میرفتم. مرتب اتفاق دیروز برام تکرار میشد مثل یک پرده جلوی چشمام بود هردفعه یا اولین قدم هام محکم تر و تند تر میشد همینطور داشتم فکر کردم و میدونیم که یک دفعه زیر پام خالی شد و با توده ای از اب روبه رو شدم و به تهش داشتم میرفتم. دست و پا میزدم. دیگه امید نداشتم چند لحظه یا این فیلما افتادم الان بود که یک شاهزاده بیاد نجاتم بده برای همین چشمامو بستم و منتظر موندم که شاهزاده رویاهام بیاد نجاتم بده. همینطور در حال رویاپردازی بودم که متوجه شدم یکی به داخل اب پرید سعی کردم چشمامو باز کنم فقط یک دست دیدم که به سمتم امد و منو به بالا کشید. وقتی از اب بیرون امدم سریع خدمه بهم حوله و پتو دادن تو خودمو خشک کنم و گرم نگه دارم. نگاهی به اطرافم انداخت و دیدم که کوک اینجا نیست بعد یک خواجه رو دیدم که خیس اون طرف نشسته بود نگاهی به پشتم مردم که کوک با سویو با سرعت داشتن به سمتم می امدن. کوک به حلوم رسید و منی که کاملا کیچ شده بودم فقط نگاش میکردم. (یعنی چی، یعنی اونی که نجاتم داده کوک نبود... یعنی من منتظر یک خواجه بودم... شاهزاده من یک خواجه بود... اخه اون که یک خواجه است دمو دستگاه نداره... واییییی. )

ات: عهههههه. کی این حوضچه رو اینجا گذاشته هااااا.(داد و عصبی)

کوک: چی میگی اون حوض چه از اول اینجا بود .

ات: من با تو نبودم(داد و عصبی).

کوک: اصلا بگو ببینم تو چرا افتادی تو حوضچه.

ات: من نیوفتاده اون منو کشید (جدی و عصبی)

سویو: یعنی چی که اون تورو کشید.

ات: یعنی همین. اصلا چرا شما دوتا اینجایید. برید به کارتون برسید. برید شرمنده توی اب افتادم و باعث شدم که شما از کارتون دست بردارید. (داد و عصبی).

و رومو ازشون گرفتم و با همون پتویی که دورم بود با تمام عصبانیت رفتم و محکم پا میکوبیدم که پام به پتو گیر گرد و باعث شد بیوفتم.

چو: بانو ووو.

ات: پتوی مسخره هههه(داد).

بعد از کلی عصبانیت و فکر کردن به یک ارامش نیاز داشتم، برای همین تصمیم گرفتم توی الاچیغ بشینم. و کمی نوشیدنی بخورم. همینطور در حال خوردن بودم که کوک امد و جلوم نشست...

ویو کوک.

دنبال ات بودم نمیدونستم کجایه بعد از دیروز که اونجا دیدمش اخلاقش عوض شده بود و این منو نگران میکرد یک نگرانی بی دلیل چرا باید نگرانش بشم. چرا تازه گی ها هر دفعه بهش فکر میکنم قلبم تند میزنه. چرا انقدر نگرانش میشم. چرا میترسم از دستش بدم.
همینطور چرا ها داشتن توی ذهنم رجه میرفتن که صدایی به گوشم خورد دورو برمو نگاه کردم که ات رو دیدم درحال مشروب خوردن، ناخواسته خنده ای روی لبهام نشست. چرا باید با دیدنش انقدر خوشحال بشم.
قلبم داشت تند میزد و بلند داد میزد که برو پیشش. برو کنارش بشین. ولی عقلم میگفت برو. نمیدونستم باید چیکار کنم. چشمامو بستم و پاهامو به حال خودشون گذاشتم. چشمامو باز کردم که دیدم جلوی الاچیق واستادم جلو رفتم و کنارش نشستم با دیدنم کمی تعجب کرد بعد لبخندی زد و لیوانشو پر کرد و سر کشید.

ات: هییییی چرا امدی سویو کجاست. اون تنها نیست (تعنه مست )

کوک:هع حسودی میکنی؟

ات: حسودی؟ چرا باید حسودی کنم . توی دنیای خودم کلی پسر هست که دنبالمن...

شرایط پارت بعد
۱۵لایک
۱۵کامنت
ممنون بابت حمایت هاتون 💜
دیدگاه ها (۰)

۲۴۰تایی شدنمون مبارک

دقیقا

رمان j_k

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط