راس ساعت همیشگی

راس ساعت همیشگی
در کافه ای که جان میدادمُ
جان میگرفتی
دل میدادمُ دل میبیستی
منتظرت هستم
دیری است جانی ندارم
مثل پیرمردی بیمار
مرگ را به تماشا نشسته ام
روی تنها صندلیِ خالی کافه
درست روبروی من ، بنشین
این بار تو جان بده تا من بگیرم
باور کن در نبودت حال من
از کسی که مرگ را
انتظار میکشد وخیم تر است

#زهرا_مصلح
دیدگاه ها (۱)

"عشق" باید؛پا به پا ی ما پیرشود...نه آنکه مابه پای عشق"پیر" ...

مرد یعنی؛ تکرارِ همین حروفِ کوچکِ اسمشبرایِ امنیتِ دنیایِ زن...

از همان روز اولکتاب جغرافیا را دوست نداشتمجغرافیا از فاصله ه...

همه میگویند من از روزهای بی تو میترسم ! من اما از شب های بی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط