رمان عشق جاودان
رمان: عشق جاودان
پارت: پانزده
ویو چویا
خوشحال بودم که از این به بعد یکی رو کنارم دارم . اما باز میترسیدم که اونم مثل خانوادم ترکم کنه
با صدای دازای بهش نگاه کردم
دازای: چویا دوست داری بریم بیرون؟
چویا: آره
دازای: خیلی خب پس من میرم آماده بشم ، تو هم آماده شو بریم
چویا: باشه
دازای از روی تخت بلند شد و رفت منم بلند شدم و رفتم سراغ کمدم. بعد عوض کردن لباسم رفتم بیرون که دیدم دازای هم آماده شده
چویا: خب بریم
دازای: باشه بریم
رفتیم و سوار ماشین شدیم و از خونه زدیم بیرون .داشتیم همینطور توی خیابون میچرخیدیم که حوصلم سر رفت
چویا: کجا میخوایم بریم؟
دازای: نمیدونم
چویا:نمیدونی؟ من فکر کردم برنامه ای داری که گفتی بریم بیرون
دازای:ببخشید (با خنده)گفتم بیایم بیرون تا یه ذره از اون جو ناراحت کننده در بیایم
چویا: پس الان کجا بریم؟
دازای: نمیدونم تو جایی رو دوست داری که بریم؟
بعد از یخورده فکر کردن یک یک جایی به ذهنم رسید
چویا: آره
دازای: باش پس آدرسش رو بگو
آدرس جایی که دوست داشتم برم رو به دازای گفتم و اونم رفت همونجا. وقتی که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم .
دازای: اینجا جاییه که دوست داشتی بری؟
چویا: آره
رفتم و روی نیمکت نشستم و دازای هم کنارم نشست
پارت: پانزده
ویو چویا
خوشحال بودم که از این به بعد یکی رو کنارم دارم . اما باز میترسیدم که اونم مثل خانوادم ترکم کنه
با صدای دازای بهش نگاه کردم
دازای: چویا دوست داری بریم بیرون؟
چویا: آره
دازای: خیلی خب پس من میرم آماده بشم ، تو هم آماده شو بریم
چویا: باشه
دازای از روی تخت بلند شد و رفت منم بلند شدم و رفتم سراغ کمدم. بعد عوض کردن لباسم رفتم بیرون که دیدم دازای هم آماده شده
چویا: خب بریم
دازای: باشه بریم
رفتیم و سوار ماشین شدیم و از خونه زدیم بیرون .داشتیم همینطور توی خیابون میچرخیدیم که حوصلم سر رفت
چویا: کجا میخوایم بریم؟
دازای: نمیدونم
چویا:نمیدونی؟ من فکر کردم برنامه ای داری که گفتی بریم بیرون
دازای:ببخشید (با خنده)گفتم بیایم بیرون تا یه ذره از اون جو ناراحت کننده در بیایم
چویا: پس الان کجا بریم؟
دازای: نمیدونم تو جایی رو دوست داری که بریم؟
بعد از یخورده فکر کردن یک یک جایی به ذهنم رسید
چویا: آره
دازای: باش پس آدرسش رو بگو
آدرس جایی که دوست داشتم برم رو به دازای گفتم و اونم رفت همونجا. وقتی که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم .
دازای: اینجا جاییه که دوست داشتی بری؟
چویا: آره
رفتم و روی نیمکت نشستم و دازای هم کنارم نشست
- ۴.۳k
- ۰۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط