با من قراری بگذار

با من قراری بگذار
کنجِ کوچکِ کافه ای
روی صندلیِ کهنه ی پارکِ قدیمی....
به وقت آمدنت
در لحظه ی دیدنت,
با شوق نگاهم کن
کلمه هایت را گُم کن,
من را بشناس همان طوری که من سالهاست در ته مانده ی قلبِ رنجورم نگهت داشته ام,
ارام تر که شدی
من را بشناس...
همانقدر دوستانه,
همانطور ...
مهربان و با گذشت...
حال و احوالِ نا آرامَم را بپرس...
با من بخند آنقدر زیاد که یادم برود روزی تنفر سنجاقِ قلبت بود.
نگذار آن کسی باشم که بعد ها از تو فقط یک ترس ویک دلهره ی عظیم در من باقی باشد.

#فرگل_مشتاقی
دیدگاه ها (۵)

تا نرود نفس زِ تنپا نکشم ز کویِ تو#حسین_منزوی

دستم به سمت تلفن می رود و باز می گردد چون کودکی که به او گفت...

باید در انتهایِ یک کوچه یا اصلا خیابانبایستمتمامِ بهار را دو...

چه خیالیچه خیالی!خوب می دانم!حوضِ نقاشیِ من بی ماهی ست...!#س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط