طرحخوانشدهروزآخر

#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_پنجم
#قسمت_سی_وسوم
____🍃🌸🍃🌸🍃____

ابراهیم و حامد رفتند برای پاکسازی ساختمان. سمت راست کوچه داخل ساختمان که شدند، از خانه بعدی به سمت آنها به شدت تیر اندازی شد. خلاصه اینکه ابراهیم و حامد داخل ساختمان گیر افتادند.
بلافاصله با من تماس گرفتند و درخواست کمک کردند. من که برای تزریق نیرو به ساختمانهای پشت سر رفته و مشغول هماهنگی با حیدر بودم، بلافاصله با شنیدن صدای ابراهیم کار را رها کردم و به همراه آن سه نفر زینبیون جلو رفتیم.
دیدم که ساختمانی که ابراهیم و حامد داخلش رفتند زیر آتش شدید تیربار دشمن است. سریع رفتیم پشت خاکریز کوچکی که سمت ورودی ساختمان دشمن قرار داشت که به یکی از آن سه نفر زینبیون گفتم:« برو از پنجره یه نارنجک به داخل ساختمان پرتاب کن تا من و این دو نفر وارد ساختمان بشیم»
رفت و چند ثانیه طول نکشید که برگشت! گفتم:«چی شد چرا ننداختی؟!»
گفت:« امکانش نیست و حجم آتش زیاده»
بلند شدم تا خودم برم جلو باید حتما آتش خاموش میشد؛ ابراهیم و حامد بدجوری زمینگیر شده بودند اما آن سه نفر لباسم را گرفتند و اجازه ندادند. فکری کردم و گفتم:« پس بریم از جناح دیگه ساختمان به سمت اون تیراندازی کنیم»
همین کار را کردیم دیگر آتش دشمن به سمت موقعیت ابراهیم و حامد قطع شده بود. با تیراندازی ما دشمن فکر کرد دور خورده و محاصره شده؛ با ابراهیم تماس گرفتم و گفتم:« سریع خارج بشید.»

🔻ادامه دارد...

─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir

✅ نشرش با شما
دیدگاه ها (۰)

شـهید شدن دل مےخواهد!دلی که آنقدر قوی باشد و بتواند بریده شو...

چرا روزه میگیری؟!#شهید_بهشتی─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─🎁 #عارفان_مجاهد #شه...

🌱جانم به فدای آن غایبی که از ما دور است ولی جدا نیست....─‍‌┅...

رستم دیگری به میدان زد...─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_...

My sweet trouble 17✨من کنار سایون بودم و باهم کلی می‌گفتیم و...

ادامه پارت آخر فصل دو بازمانده‌ ولی در این میان، سه فرد که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط