شبخاص ...

#شب_خاص Part 24

محافظت کنم...

ویو تهیونگ•
چشمام رو بستم ولی خوابم نمی‌برد انگار خواب از سرم پریده بود

ویو جونگ کوک•
دفترچه خاطراتم رو بستم چراغ مطالعه رو خاموش کردم و سمت تخت قدم برداشتم
سعی کردم از امشب چیزی به یاد نیارم مخصوصا اون چشم ها که با نگاه کردن بهشون داخلشون گم میشدم
وقتی نگاهم بهش قفل میشد صدای ضربان قلبم تا اونور دنیا می‌ره
همینطور که به سقف خیره بودم و داشتم فکر میکردم یادم اومد چند روز دیگه تولد منه
اصلا دوست ندارم جشن بگیرم تنهایی رو ترجیح میدم ولی مگه پدر و مادر من حرف گوش میدن
چشمام رو بستم و خطاب به خودم گفتم:
+ خیله خب بسه دیگه امروز خسته شدم باید استراحت کنم

ویو تهیونگ•«صبح ساعت ۷:۳۰»
ساعتم به صدا در اومد گرمای آفتاب رو روی صورتم حس کردم از تخت خواب بلند شدم و به سمت WC قدم برداشتم یه دوش ۱۰ مینی گرفتم و بیرون اومدم موهام رو خشک کردم و لباس پوشیدم بعد برای صبحانه به طبقه پایین رفتم...

ویو جونگ کوک•
دوباره صدای ساعتم در اومد به زور لای چشمام رو باز کردم به WC رفتم دست و صورتم رو شستم
به برنامه ای که برای این هفته آماده کرده بودم نگاه کردم:
+ امروز یک شنبه هست خب باید ساعت ۱۰ برم پیاده روی توی کوه عالیه اون کوه رو خیلی دوست دارم

با خوشحالی پایین اومدم و سر میز صبحانه نشستم
پدر و مادرش همان لحظه اومدن
+ سلام مامان سلام بابا
م.کوک: سلام پسرم چی شده امروز بیشتر از روزای قبل سرحالی
+ اره امروز بذاره برای پیاده روی به کوه هالاسان برم میدونی که اون کوه رو خیلی دوست دارم
پ.کوک: خوبه منم کوه هالاسان رو خیلی دوست دارم بزار ببینم اگه امروز برنامه ای نداشتم منم باهات میام
+ بله پدر

خمارییییی
ببخشید بعد چند هفته پارت گذاشتم خیلی امتحان داشتم امیدوارم درک کنید مرسییییی❤️🌟
دیدگاه ها (۱)

#شب_خاص Part 25 بله پدرویو ت...

یونجون توی رمان(امگا برادر تهیونگ)چقدر این پسر جذابهههههه😭نظ...

مرسی از حمایت هاتون ✨💖

#شب_خاص Part 23دستی روی شونم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط