احساس عجیب

احـــــــســـــاسـ عـــجیبــــــ
pt 28
ویو نویسنده
رفتن پایین و....
ران: کریه بریم؟
کریه: بریم...
رین: کجا؟
باجی: وقتی بریم میفهمی
کریه: خدافظ مامان
توا: خدافظ
*وقتی رسیدن خونه
رین چرا اینجا انقد تاریکه
*روشن کردن چراغ *
همه: تولدت مبارککککک
رین: ممنون از همتون... ولی.. تولد من... که... ی ماه دیگس...
ریندو: ن... من تاریخ گوشیتو دسکاری کردم... گومن
رین: مگه نگفتم دس ب لوازمای من نزن... ولی.... خب.... م.. ممنون...
هیوگا: فکر همین دوس پسر خلت بود
باجی: ب کی گفتی خل؟
هیوگا: حداقل من بیشتر از تو میشناسمش... میدونم چی میخاد...
باجی: جدی؟ تو ک هیچوقت پیشش نبودی... چی مینالی ها
هیکارو: هم اون وسط سی میکرد جمشون کنه
هیکارو: بسه.... بسه.... بسهههههههه (یواش خاهر من)
باجی: خیله خب
هیوگا: حالا هر چی
و تولد گرفتنو کادو هارو وا کردنو (تو پارت بعدی کادو هاشونو میزارم) ساعت دو شد
رین: اااههههه... فردا امتحان داریم
باجی : رین میشه کوفتمون نکنی؟
رین: ببخشید
شب ساعت سه اینا خابیدن ولی رین خابش نبردو رف رو پشت بوم
ویو رین :
اصلا خابم نمیبرد ولی نمیدونستم چرا... رفتم رو پشت بوم... یکم بعد حس کردم ی صدایی میاد برگشتم دیدم باجیه..... اومد کنارم نشس
باجی: تو هم خابت نبرد؟
رین: نه.... تو چرا؟
باجی: هیچ... همینطوری
رین : اصلا فکرشو نمیکردم ب اینجا برسم
+ها... منظورت چیه؟
_منظورم این بود که... اگ الان ده یازده سال پیش بود.... خب نمیتونستم باور کنم ک... ی روزی... ی روزی بتونم... ی خانواده خوب... دوستا... پول..... اینا چیزایی بودن ک هرگز فک نمیکردم داشته باشم....
+ خب... ولی من هنوز ی سوال دارم
_ چی؟
+ت چرا... اونروز فرار کردی....
_دیگ نمیتونستم.... دیگ نمیتونستم... هر وقت بهش.... بهش فکمیکنم تمام دردایی ک کشیدم یادم میاد... هق جاشون.. هق... جاشون درد داره
ویو نویسنده :
رین رفت تو بغل باجی و شرو کرد ب گریه کردن
رین: دیگ نمیتونم تحمل کنم.. میخام... میخام همش یادم بره... هق میخام ی روز بیدار شم ببینم همش الکی بود... هق از اول تو این خانواده بودم... هق... از این چیزا متنفرم....
باجی هم رینو بغل کرد و
..........
__________________________________________
تامااامممم
دیدگاه ها (۰)

دارم میرم مدرسههههامتحان داریم هیچی نخوندممم🤡🔪🔪🔪

خاستید پستش کنممممم

ممنان❤️‍🩹

گــــربهـ وحشـــ☆ــی ³p•ویو نویســـ☆ـــنده: رین و کریه لباسا...

گــــربهـ وحــــ☆ــشی p⁴ویو نویسنده: همنجور داشتن حرف میزدن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط