هیچکس به اندازه ی این زن آتش به جان

هیچکس به اندازه ی این زنِ آتش به جان
که مربّای بهارنارنجِ جوانی اش را
هر روز از توی شیشه ی اشتیاق
برای شکم سیری خنده هات
لقمه می‌گیرد ، دوستت ندارد...

برای باورت سنگین است... ؟

از زنانی که تو را در هزاره های پیشین
توی بطنِ خویش پرورانیده اند بپرس دلشان می آید هوای بودنت را هورت بکشند باز،
زمینت نگذارند ، رسوب کنی توی رگهاشان؟

از دخترکانی که سر چهار راه پاییز
نوبرانه می‌فروشند ، کدامشان میتواند انارِ دلش را زیر پای سرنوشت به خاکِ جنون بکشد از ترسِ عابرانی که در گذرگاهِ عاشقی
میخکوبِ ستارگان یلدا میشوند...؟

من تمام کافه ها
ایستگاه های اتوبوس
نیمکت‌های نم کشیده
زاغکانِ همسایه
فنجان هایی که به ردیف خاکِ گنجه توی گلویشان سرفه می‌کنند ، ماتیک های بلاتکلیفِ قرمز و صورتی را شاهد گرفته ام
که فکر کردن به تو تمامِ دل‌مشغولی ام به دنیاست...

با سرانگشتانِ رخوت آرام کن التهابِ رودخانه ی خروشانی که راهِ دریا گم کرده و منِ پیش از تو را هر روز غرق میکند میانِ خاطراتی از جنسِ هم‌آغوشی آفتاب ...
دیدگاه ها (۹)

دو بار زندگی کرده ام... یک بار پیش از آن که چشمهایت، کارِ دل...

آمده بودم عاشقانه ای دیگر برایت بنویسم و باز بگویم که هنوز ه...

تنهایی، سرطان بدخیم و شبانه روح است. تنهایی ، نه تنهاماندن. ...

من عمدا گذاشتم اسمت ، یادت در جانم بدود ، خودم خواستم...می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط