پارت
#پارت38
می گفت ، تمام غم عالم به دلش ریخت اغراق بود ؟؟
به ولله که تمام غمِ عالم به دلش نشست!
اشکی که از چشمش چکید را با گوشه ی آستینش پاک کرد .
نمیخواست وقت را از دست دهد .
جلو رفت و بلند سلام کرد !
فرشید در حال امضا زدن برای مرجان بود ،
متوجه نشد !
عاطفه دلش گرفت .
اما عقب نکشید ، این بار بلند تر گفت :
+آقا فرشید ، جواب سلام واجبه ها !
فرشید نگاهش کرد !
چهره اش بینهایت آشنا بود !
چشمانش را ریز کرد ...
با دقت خیره شده بود و نمیدانست ،
این نگاه خیره اش با عاطفه چه می کند ؟
و بلاخره یادش آمد !
ابروهایش بالا پرید و گفت :
_علیک سلام عاطفه خانوم!
دست های عاطفه مشت شد !
شناخته بودش !!
لبخند ته دلی زد ...
در این موقعیت ،
اینجا ،
با این همه دلتنگی و عشق !
چه چیزی بهتر از این بود ک بشناسدش ؟؟؟
ذوق زده گفت :
+ شناختید ؟؟ فک نمی کردم یادتون باشه!
فرشید در جواب عاطفه فقط لبخند زد و دفتر مرجان را به سمتش گرفت .
نگاه مرجان هاج و اج بینشان در چرخش بود !!
"او عاطفه را از کجا می شناخت ؟؟"
این بارز ترین سوالی بود که فکرش را درگیر کرده بود!
عاطفه دفترش را به سمتش گرفت !
+لطفا !
با گفتن حتما ، دفتر را از دستش گرفت !
قبل از گرفتن دفترش ، نگاهش بار دیگر به چشمانش افتاده بود .
خیلی آرام پرسید :
_چرا گریه آخه ؟!
عاطفه دیگر روی زمین نبود !
مدام از خودش می پرسید ؟
"یعنی او ن نگرانم شده ؟"
"یعنی الان نگرانمه؟ "
از شدت ناباوری و حیرت ، زبانش که بند آمده بود هیچ !
اشکش باز هم روان شده بود !
نفس عمیقی کشید و دفتر را از دست فرشید که دراز بود گرفت :
+چیزی نیست ، از خوشحالیه !!
فرشید سری تکان داد .
خندیدو با اجازه ای گفت و رد شد...
مرجان تمام مدت با اخم سنگینی نگاهاشان می کرد !
بعد از رفتن فرشید با دلخوری روبه عاطفه گفت :
_باید توضیح بدی که کجا دیدیش که میشناسیش ؟؟
بلند ادامه داد :
اون حتی اسمت رو هم میدونست !
عاطفه غرق خوشی بود !
لحظات نابی که حتی در خوابش هم نمی دید ...
"این همه مدت من از کارا ی تو سوختم ، حالا تو بسوز ، بسوز که صدای جز و ولزت رو بشنوم !"
دلش میخواست تک تک این کلمات را می گفت اما فقط با بی تفاوتی گفت :
+قبلا یه بار دیده بودمش !
هیچ چیزی به اندازه ی بی تفاوتی ، مرجان را حرصی نمی کرد !
می گفت ، تمام غم عالم به دلش ریخت اغراق بود ؟؟
به ولله که تمام غمِ عالم به دلش نشست!
اشکی که از چشمش چکید را با گوشه ی آستینش پاک کرد .
نمیخواست وقت را از دست دهد .
جلو رفت و بلند سلام کرد !
فرشید در حال امضا زدن برای مرجان بود ،
متوجه نشد !
عاطفه دلش گرفت .
اما عقب نکشید ، این بار بلند تر گفت :
+آقا فرشید ، جواب سلام واجبه ها !
فرشید نگاهش کرد !
چهره اش بینهایت آشنا بود !
چشمانش را ریز کرد ...
با دقت خیره شده بود و نمیدانست ،
این نگاه خیره اش با عاطفه چه می کند ؟
و بلاخره یادش آمد !
ابروهایش بالا پرید و گفت :
_علیک سلام عاطفه خانوم!
دست های عاطفه مشت شد !
شناخته بودش !!
لبخند ته دلی زد ...
در این موقعیت ،
اینجا ،
با این همه دلتنگی و عشق !
چه چیزی بهتر از این بود ک بشناسدش ؟؟؟
ذوق زده گفت :
+ شناختید ؟؟ فک نمی کردم یادتون باشه!
فرشید در جواب عاطفه فقط لبخند زد و دفتر مرجان را به سمتش گرفت .
نگاه مرجان هاج و اج بینشان در چرخش بود !!
"او عاطفه را از کجا می شناخت ؟؟"
این بارز ترین سوالی بود که فکرش را درگیر کرده بود!
عاطفه دفترش را به سمتش گرفت !
+لطفا !
با گفتن حتما ، دفتر را از دستش گرفت !
قبل از گرفتن دفترش ، نگاهش بار دیگر به چشمانش افتاده بود .
خیلی آرام پرسید :
_چرا گریه آخه ؟!
عاطفه دیگر روی زمین نبود !
مدام از خودش می پرسید ؟
"یعنی او ن نگرانم شده ؟"
"یعنی الان نگرانمه؟ "
از شدت ناباوری و حیرت ، زبانش که بند آمده بود هیچ !
اشکش باز هم روان شده بود !
نفس عمیقی کشید و دفتر را از دست فرشید که دراز بود گرفت :
+چیزی نیست ، از خوشحالیه !!
فرشید سری تکان داد .
خندیدو با اجازه ای گفت و رد شد...
مرجان تمام مدت با اخم سنگینی نگاهاشان می کرد !
بعد از رفتن فرشید با دلخوری روبه عاطفه گفت :
_باید توضیح بدی که کجا دیدیش که میشناسیش ؟؟
بلند ادامه داد :
اون حتی اسمت رو هم میدونست !
عاطفه غرق خوشی بود !
لحظات نابی که حتی در خوابش هم نمی دید ...
"این همه مدت من از کارا ی تو سوختم ، حالا تو بسوز ، بسوز که صدای جز و ولزت رو بشنوم !"
دلش میخواست تک تک این کلمات را می گفت اما فقط با بی تفاوتی گفت :
+قبلا یه بار دیده بودمش !
هیچ چیزی به اندازه ی بی تفاوتی ، مرجان را حرصی نمی کرد !
- ۱.۲k
- ۱۷ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط