پارت

#پارت_۳۸
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!

ارسلان : سلام
سرهنگ: آقای ارسلان کاشی؟
ارسلان : بله خودم هستم
سرهنگ : ببخشید شما باید با ما بیاید در مورد چاقو خوردنتون باید یه چیز هایی به ما بگید
دیانا : سلام سرهنگ ببخشید الان ارسلان حالش خوب نیست میشه یه وقت دیگه؟
سرهنگ : ببخشید شما؟


ارسلان :
نمیدونستم چی بگم یهو یه فکری به سرم زد

ارسلان : نامزدم هستن دیانا رحیمی
دیانا انگار شوکه شد و بعد از چند ثانیه فهمید😂

سرهنگ : ایشون شاهد بودن؟
ارسلان : بله
سرهنگ : پس ایشون هم باید با ما بیان
دیانا : چرا
سرهنگ : چون شما دیده بودید که چه اتفاقی افتاده

سرهنگه اومد تو ماشینمون نشست و رفتیم پاسگاه
خیلی با احترام بردنمون توی اتاق بازجویی
دو سه تا برگه به من دادنو شروع کردم به نوشتن
کل داستان رو نوشتم
من رفتم بیرون و دیانا رفت تو

رفتم تو گوشیم یه چک کردم
هیچکس پیام نداده بود
دیدم متین آنلاینه
رفتم تو پیویش تا ازش بپرسم که اون به دیانا گفته من به خاطر دیانا نرفتم پیش خانوادم
چون غیر از متین و آیدا کسی نمیدونست
دیدگاه ها (۰)

#پارت_۳۹ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!ارسلان : سلام متین خوبیم...

#پارت_۴۰ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!ارسلان : دیانا یه سوال د...

#پارت_۳۷ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!آوا : شما او پشت چی داری...

#پارت_۳۶ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!یه دختره با پا اومد تو ک...

رمان بغلی من پارت ۴۹دیانا: با خجالت سلام دادم یاشار: من برم ...

رمان بغلی من پارت های ۸۹و۹۰و۹۱دیانا: دیگه از بیدار موندن ها ...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط