وقتی در شهری آن سوی اندیشههای نا آگاه پیاده شدم
وقتی در شهری آن سوی اندیشههای نا آگاه پیاده شدم
مثل پیامبری آماتور میان حشراتی که از مادهی خود جدا شده بودند
آنقدر محو شدم و انتظار کشیدم تا یک گُل نارنجی به روی یک ساقه
بروید و باور کنم که در متروهای رمزدار دیگر چیزی منفجر نمیشود
و زنی که مرده است به شیوهی خودش جیغ نمیکشد ، که زمین بیفتد و دوباره بمیرد...
وقتی که حرف میزنم با خودم موبایل را خاموش میکنم تا با شناسنامهی یک جنین بپرم به روی پوسترهای بی مصرف فیلمهایی که سناریویی برای ایماهای همگونیشان نداشتند...
این کامپپوتر خاموش چه حافظهی خوبی دارد که میتواند یک اتفاق کوچک را روی سایتهای شخصی بنویسد و زیر صفر نرود...
با ” cd ” ” اکسیژن “ خود را در مکان سپبد میان تجربههای زیست شده
میبینم که هی از روی هم میپرند و هیچگاه پرستیژ خود را از دست نمیدهند...
این شهر از رخدادها بیخبرم میکند و میگذارد با خودم در پارکهای گشت رسانههای جمعی قدم بزنم و هیچ نپرسم چرا؟
کابینهای این ترن چقدر خالیست ، خالی از تو که با گامهای بیپایان
روی ناپیوستگیها آنقدر چرخیدی که تبدیل به پارادوکس های
درونی شدی و میان حالت گرفتهی یاسهایی که طراحی شده بودند برای تبلیغات...
یک موجودیت عجیب برای خودت خریدی و با یک نُت اضافی که روی صدایت گذاشتی از روی سایهات پریدی و مفقود نشدی...
بسکه خستهام از حال میروم و غریبه میشوم با جنبهی مثبت افکاری که در سر داشتم و باورم میشد که انسانم...
این شهر گروه خونم را شناسایی کرد و از محدودهی جهان بیرونم انداخت
اکنون مثل یک ابژه که سخن می گوید میتوانم زیر باران بدودم و در یک کافیشاپ بنشینم موسیقی گوش دهم قهوهی تلخ بنوشم و با یک شیکپوش افراطی که پشت ویترین نمایشگاههای تجارتی هی رنگ مویش را عوض میکند و با یک دکمه کنترل دنیا را به دست میگیرد میانه خوبی داشته باشم...
ای کاش مایاکوفسکی بند آخر شعرش را در کافینتهای جهان مینوشت
و خودکشی میکرد...
فضای داخلی این شهر پر از علفزارهاییست که از موجهای رادیویی عبور میکنند و تا کسی بخواهد پیر شود ریواند میکند و به دنبال مولکولهایش میدود...
مثل پیامبری آماتور میان حشراتی که از مادهی خود جدا شده بودند
آنقدر محو شدم و انتظار کشیدم تا یک گُل نارنجی به روی یک ساقه
بروید و باور کنم که در متروهای رمزدار دیگر چیزی منفجر نمیشود
و زنی که مرده است به شیوهی خودش جیغ نمیکشد ، که زمین بیفتد و دوباره بمیرد...
وقتی که حرف میزنم با خودم موبایل را خاموش میکنم تا با شناسنامهی یک جنین بپرم به روی پوسترهای بی مصرف فیلمهایی که سناریویی برای ایماهای همگونیشان نداشتند...
این کامپپوتر خاموش چه حافظهی خوبی دارد که میتواند یک اتفاق کوچک را روی سایتهای شخصی بنویسد و زیر صفر نرود...
با ” cd ” ” اکسیژن “ خود را در مکان سپبد میان تجربههای زیست شده
میبینم که هی از روی هم میپرند و هیچگاه پرستیژ خود را از دست نمیدهند...
این شهر از رخدادها بیخبرم میکند و میگذارد با خودم در پارکهای گشت رسانههای جمعی قدم بزنم و هیچ نپرسم چرا؟
کابینهای این ترن چقدر خالیست ، خالی از تو که با گامهای بیپایان
روی ناپیوستگیها آنقدر چرخیدی که تبدیل به پارادوکس های
درونی شدی و میان حالت گرفتهی یاسهایی که طراحی شده بودند برای تبلیغات...
یک موجودیت عجیب برای خودت خریدی و با یک نُت اضافی که روی صدایت گذاشتی از روی سایهات پریدی و مفقود نشدی...
بسکه خستهام از حال میروم و غریبه میشوم با جنبهی مثبت افکاری که در سر داشتم و باورم میشد که انسانم...
این شهر گروه خونم را شناسایی کرد و از محدودهی جهان بیرونم انداخت
اکنون مثل یک ابژه که سخن می گوید میتوانم زیر باران بدودم و در یک کافیشاپ بنشینم موسیقی گوش دهم قهوهی تلخ بنوشم و با یک شیکپوش افراطی که پشت ویترین نمایشگاههای تجارتی هی رنگ مویش را عوض میکند و با یک دکمه کنترل دنیا را به دست میگیرد میانه خوبی داشته باشم...
ای کاش مایاکوفسکی بند آخر شعرش را در کافینتهای جهان مینوشت
و خودکشی میکرد...
فضای داخلی این شهر پر از علفزارهاییست که از موجهای رادیویی عبور میکنند و تا کسی بخواهد پیر شود ریواند میکند و به دنبال مولکولهایش میدود...
- ۸.۵k
- ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط