تو متعلق به منی
تو متعلق به منی
پارت ۱۹
ویو ات
که یهو بلند شد و اومد سمتم از بازوم گرفت و انداختم رو تخت و با کمر بندش دستام رو بست و خودش لباساش رو پوشید و درو باز کرد و از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد
ویو گونگ یو(پدر ات و یونا)
کلافه و عصبی رو مبل نشسته بودم که یکی از بادیگاردا اومد و گفت
بادیگارد:قربان... یک چیزی... پیدا کردیم فک... کنم مال.... خانم ات...باشه(نفس نفس)
نگاهم به کیف دستش افتاد ار دستش گرفتم و تا خواستم چیزی بگم یکی گفت
یونا:آره کیف خودشه باهم خریدیم
به طرف صدا برگشتم دیدم یونا بهش گفتم
گونگ یو:دخترم باید استراحت کنی
یونا تا خواست حرف بزنه
که یهو یکی از بادیگاردا اومد و گفت
بادیگارد:قربان خانم ات رو پیدا کردیم
سریع گفتم
گونگ یو:چی کجای؟؟
بادیگارد:داخل یک عمارت خارج از شهر
گونگ یو:سریع به همه ی بادیگاردا بگو بیان اینجا
بادیگارد:چشم
ورفت حدود ۳۰ مین بعد اومد به همشون گفتم
گونگ یو:همه حواستون رو خوب جمع کنید ۲ نفر از شما اینجا مراقب یونا میمونید و بقیه تون با من میآید
یونا:پدر منم میام
گونگ یو:یونا اصلا نمیتونم اجازه بدم
یونا:پدر خودت میدونی چقدر تو تیر اندازی خوبم تازه بوکسم بلدم نگران من نباش
با ناچاری قبول کردم و رو بهش گفتم
پدر:باشه برو حاضر شو ولی خیلی مراقب خودت باش
یونا: چشم
پارت ۱۹
ویو ات
که یهو بلند شد و اومد سمتم از بازوم گرفت و انداختم رو تخت و با کمر بندش دستام رو بست و خودش لباساش رو پوشید و درو باز کرد و از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد
ویو گونگ یو(پدر ات و یونا)
کلافه و عصبی رو مبل نشسته بودم که یکی از بادیگاردا اومد و گفت
بادیگارد:قربان... یک چیزی... پیدا کردیم فک... کنم مال.... خانم ات...باشه(نفس نفس)
نگاهم به کیف دستش افتاد ار دستش گرفتم و تا خواستم چیزی بگم یکی گفت
یونا:آره کیف خودشه باهم خریدیم
به طرف صدا برگشتم دیدم یونا بهش گفتم
گونگ یو:دخترم باید استراحت کنی
یونا تا خواست حرف بزنه
که یهو یکی از بادیگاردا اومد و گفت
بادیگارد:قربان خانم ات رو پیدا کردیم
سریع گفتم
گونگ یو:چی کجای؟؟
بادیگارد:داخل یک عمارت خارج از شهر
گونگ یو:سریع به همه ی بادیگاردا بگو بیان اینجا
بادیگارد:چشم
ورفت حدود ۳۰ مین بعد اومد به همشون گفتم
گونگ یو:همه حواستون رو خوب جمع کنید ۲ نفر از شما اینجا مراقب یونا میمونید و بقیه تون با من میآید
یونا:پدر منم میام
گونگ یو:یونا اصلا نمیتونم اجازه بدم
یونا:پدر خودت میدونی چقدر تو تیر اندازی خوبم تازه بوکسم بلدم نگران من نباش
با ناچاری قبول کردم و رو بهش گفتم
پدر:باشه برو حاضر شو ولی خیلی مراقب خودت باش
یونا: چشم
- ۲.۷k
- ۱۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط