یا حبیب الباکین

یا حبیب الباکین
...
"چی گفتی ؟"
به سختی صدایت را شنیدم :"خیلی دوست دارم !"
شوکه شدم . خندیدم :"از ته دلت ؟"
"آره ... خب تو ام یه چیزی بگو دیگه !"
"خب منم همینطور !"
باور کن سختم بود که به زبان بیاورم . خیلی سخت بود . هنوز چند ماه بیشتر نگذشته بود خب !
"چراغو روشن نکن !"
"باشه !"
"اگه ... اگه بچه دار شدیم ، بازم منو خیلی دوست داری ؟ یا بچه رو بیش تر دوست داری ؟"
"اول بگو ببینم که دو طرفه س یا نه ؟"
"خب ... منم دوسِت دارم !"
" دو تا تونو دوست دارم ولی خب از مامانه که بچه هم هست دیگه ! ... مگه خبریه ؟"
"اوهوم !"
چراغ ها را روشن کردی ؛ همه ی همه ی چراغ ها را . خانه ی کوچکمان مثل یک قصر شده بود . نشستی رو به رویم . زل زدی توی چشم هایم . قبول کن که خیلی خجالت کشیدم ! خیلی !
"خبریه ؟"
سرم را انداختم پایین پایین . طوری که فکر کنم فقط وسط سرم را می دیدی .
"خب مگه غریبه ام ؟ بگو دیگه !"
"خجالت ..."
پریدی وسط حرفم :" نکش !... نکش دیگه آقا جان !...چراغا رَم خاموش نمیکنم ! اصن ... تو رو به جدم قَسَمِت میدم ! اگه خبری شده بگو !"
چاره ای نداشتم ! با امام حسین (ع) طرف بودم !
"آره خبریه !"
...
دیدگاه ها (۳)

دلش می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند،حتی توی خانه صد...

حق داشت...باورش نمی شد...#این_همان_پهلوان_چندسال_پیش_اوست......

یا حبیب الباکین رسیدی . کتت را گرفتم و روی چوب لباسی گذاشتم ...

آنقدر دولا دولا دویدندتا ما بتوانیمراست راست راہ برویم ........

بچه ها این متن رو یکی از دوستام برام فرستاد که خیلی دوستش دا...

یکی از دوستام هست جای سر من همیشه رو شونه هاشه یکی دیگه هم ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط