سناریو :: روانیه عاشق
پارت :: ۱۱
ویو :: چویا
۱۰ دقیقه بود که داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که یاد دیروز افتادم.
(( تا فردا وقت داری فکر کنی ))
بلند شدم و گوشیم رو برداشتم خواستم به دازای پیام بدم که خودش پیام داد.
دازای : سلام چیبی از هدیه خوشت اومد ؟
چویا : سلام ، اره دوسش دارم.
دازای : تا ۱ ساعت دیگه تو همون کافه باش.
باشه ای گفتم و سریع گوشی رو خاموش کردم و لباس پوشیدم و.....
۲۰ دقیقه دیگه باید اونجا باشم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو کافه مثل اینکه من زود تر رسیدم رفتم نشستم روی صندلی...
میدونستم جوابش رو چی بدم ولی... نمیدونستم این حس واقیه منه یا نه.
نمیدونستم باید بگم همیچین حسی بهش دارم یا بگم ازش میترسم.
داشتم فکر میکردم که دستی دورم حلقه شد ، خواستم بهش نگاه کنم ولی چونم رو گرفت و نزاشت سرم رو برگردونم.
دازای : خب... دربارهاش فکر کردی ؟؟؟
چویا : اوهوم.
نشست کنارم و گفت...
دازای : زود باش بگو صبر ندارمممم !!! 😄
چویا : خب... مم.. من.....
دازای : توووووو ؟؟؟؟؟
چویا : من دو...
نمیدونشتم باید اینو بگم یا نه. اگر بگم چه اتفاقی میفته ؟
چویا : دوست..دار...
دیگه نتونستم ادامه بدم فقط سرم رو انداختم پایین.
دازای : نیازی نیست ادامه بدی خودم فهمیدم.
بلند شد دستم رو گرفت و برد خونه...
همین که وارد خونه شدیم منو چسبوند به دیوار و در رو با پاش بست.
لباش رو کوبوند رو لبام و مک میزد ، با یه دستش هر ۲ دستم رو نگه داشت بالای سرم و با یه دستش کمرم رو گرفت ، پاش رو بین ۲ تا پام گذاشت... برخورد رون پاش با .... (بفهمین) باعث شد مور مورم بشه.
بعد چند دقیقه نفس کم اوردم و داشتم بیهوش میشدم تقلا کردم ولی محل نداد. چشماش رو باز کرد و از روی حالت چشمام فهمید که دارم بیهوش میشم پس ازم جدا شد.
چویا : *نفس نفس
دازای : *لیس زدن لبش
دازای : واقعا خوشمره بود.
چویا : تو...
دستام رو ول کرد ، کمرم رو ول کرد و پاش رو از بین پاهام برداشت بلندم کرد و برد تو اتاق انداخت روی تخت...
بغلم کرد و به عروسک نگاه کرد.
دازای : انتظار نداشتم نگهش داری ، فکر میکردم بندازیش دور.
چویا : دوسش دارم ، برای چی بندازمش ؟
دازای : چون شبیه منه دوسش داری نه هویج خان ؟ 😏
چویا : *سرخ
عروسک رو از کنار بالشتم برداشت و صداش رو نازک کرد و گفت : چویا تو داری اینکه دازایو دوست داری انکار میکنی ها ؟؟؟؟؟
چویا : الان مثلا اَدای عروسکه رو در میاری ؟
دازای : اره دیگه ، احمق ، حالا جوابشو بده.
عروسک : چرا اینکه دازایو دوست داری انکار میکنی ؟
چویا : انکار نمیکنم.
عروسک : ثابت کن !
چویا : *بوسیدن لب دازای
دازای : *همراهی
دازای : هومممممم
پایاننننننننن
این پارت اخر بودددددددددد
من : طاها (اسم پسر خاله ام) بیا اینجا ببینم.
ارشیا (اونیکی پسر خالهام) : انیمه گوهه !
علی (اونیکی پسر خاله) : گوه گوه چقدر گوه
من درحال زدن این ۳ تا 💩
ویو :: چویا
۱۰ دقیقه بود که داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که یاد دیروز افتادم.
(( تا فردا وقت داری فکر کنی ))
بلند شدم و گوشیم رو برداشتم خواستم به دازای پیام بدم که خودش پیام داد.
دازای : سلام چیبی از هدیه خوشت اومد ؟
چویا : سلام ، اره دوسش دارم.
دازای : تا ۱ ساعت دیگه تو همون کافه باش.
باشه ای گفتم و سریع گوشی رو خاموش کردم و لباس پوشیدم و.....
۲۰ دقیقه دیگه باید اونجا باشم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو کافه مثل اینکه من زود تر رسیدم رفتم نشستم روی صندلی...
میدونستم جوابش رو چی بدم ولی... نمیدونستم این حس واقیه منه یا نه.
نمیدونستم باید بگم همیچین حسی بهش دارم یا بگم ازش میترسم.
داشتم فکر میکردم که دستی دورم حلقه شد ، خواستم بهش نگاه کنم ولی چونم رو گرفت و نزاشت سرم رو برگردونم.
دازای : خب... دربارهاش فکر کردی ؟؟؟
چویا : اوهوم.
نشست کنارم و گفت...
دازای : زود باش بگو صبر ندارمممم !!! 😄
چویا : خب... مم.. من.....
دازای : توووووو ؟؟؟؟؟
چویا : من دو...
نمیدونشتم باید اینو بگم یا نه. اگر بگم چه اتفاقی میفته ؟
چویا : دوست..دار...
دیگه نتونستم ادامه بدم فقط سرم رو انداختم پایین.
دازای : نیازی نیست ادامه بدی خودم فهمیدم.
بلند شد دستم رو گرفت و برد خونه...
همین که وارد خونه شدیم منو چسبوند به دیوار و در رو با پاش بست.
لباش رو کوبوند رو لبام و مک میزد ، با یه دستش هر ۲ دستم رو نگه داشت بالای سرم و با یه دستش کمرم رو گرفت ، پاش رو بین ۲ تا پام گذاشت... برخورد رون پاش با .... (بفهمین) باعث شد مور مورم بشه.
بعد چند دقیقه نفس کم اوردم و داشتم بیهوش میشدم تقلا کردم ولی محل نداد. چشماش رو باز کرد و از روی حالت چشمام فهمید که دارم بیهوش میشم پس ازم جدا شد.
چویا : *نفس نفس
دازای : *لیس زدن لبش
دازای : واقعا خوشمره بود.
چویا : تو...
دستام رو ول کرد ، کمرم رو ول کرد و پاش رو از بین پاهام برداشت بلندم کرد و برد تو اتاق انداخت روی تخت...
بغلم کرد و به عروسک نگاه کرد.
دازای : انتظار نداشتم نگهش داری ، فکر میکردم بندازیش دور.
چویا : دوسش دارم ، برای چی بندازمش ؟
دازای : چون شبیه منه دوسش داری نه هویج خان ؟ 😏
چویا : *سرخ
عروسک رو از کنار بالشتم برداشت و صداش رو نازک کرد و گفت : چویا تو داری اینکه دازایو دوست داری انکار میکنی ها ؟؟؟؟؟
چویا : الان مثلا اَدای عروسکه رو در میاری ؟
دازای : اره دیگه ، احمق ، حالا جوابشو بده.
عروسک : چرا اینکه دازایو دوست داری انکار میکنی ؟
چویا : انکار نمیکنم.
عروسک : ثابت کن !
چویا : *بوسیدن لب دازای
دازای : *همراهی
دازای : هومممممم
پایاننننننننن
این پارت اخر بودددددددددد
من : طاها (اسم پسر خاله ام) بیا اینجا ببینم.
ارشیا (اونیکی پسر خالهام) : انیمه گوهه !
علی (اونیکی پسر خاله) : گوه گوه چقدر گوه
من درحال زدن این ۳ تا 💩
- ۱.۱k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط