ملکه قلب یخیم (پارت 25)
.
دیانا:با بچه ها رفتیم خونه و خوابیدیم چون روز خیلی سخت و پر استرسی رو گذرونده بودیم و هنوز هم کمی استرس داشتیم
{بچه ها یچیزی میخوام بگم واقعا درک کردن این رمان
یکمی سخته و فقد نباید بخونی باید درک کنی و بفهمی که حال اینا چطوریه و حسش کنی بیشتر کسایی که این رمان رو میخونن با احساس هستن و بقیه رو درک میکنن}
[نمیخوام بگم رمانم خیلی خوبه ولی خب به هر حال
میتونه انسانیست و دوستی رو به خیلیا یاد بده]
آتوسا:رفتم پیش دیانا تو اتاق چون خوابم نمیبرد
دیانا:بفرما
آتوسا:سلام
دیانا:هنوز نخوابیدی
آتوسا:نه نمیتونم بخوابم هر لحظه که به اون اتفاق فکر میکنم خواب از سرم میپره
دیانا:من هم همش به فکر نیکام
آتوسا:اوم خب باشه بزار بخوابیم که فردا بریم دنبال نیکا
دیانا:آره
.
صبح
.
ارسلان:دیگه نزدیک ساعت 9 بود و ما مثل چی خوابمون
میومد
پرستار:بیمارتون امروز مرخص میشه فقد باید کاراشون انجام بدین
متین:خودم میرم
.بعد از انجام کار ها.
ارسلان:همه بچه ها اومدن متین هم رفته بود نیکا رو بیاره
خداروشکر
دیانا:نیکاااا
نیکا:منو دیانا همو بغل کردیم و من گریه ام گرفت
پانیذ:منم بغضم گرفت و گریه کردم
مهراب:خب خب دیگه بریم
بریم که وسایلمون رو جمع کنیم و بریم تهران تا یکی دیگمون چیزیش نشده
عسل:دستت چشه
نیکا:هیچ فقد آتلش گرفتن تا ده روز باید تو آتل باشه
عسل:عزیزمممممم
مهشاد:خب بریم دیگه
..
دیانا:همه وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت تهران
#ملکه_قلب_یخیم
#رمان
✨💌⚡
لایک ها به 30 تا برسه
کامنت ها به 400 پارت بعدی رو میزارم
(برای اینکه لایک جمع کنید رمان رو بفرستید برا دوستاتون)
دیانا:با بچه ها رفتیم خونه و خوابیدیم چون روز خیلی سخت و پر استرسی رو گذرونده بودیم و هنوز هم کمی استرس داشتیم
{بچه ها یچیزی میخوام بگم واقعا درک کردن این رمان
یکمی سخته و فقد نباید بخونی باید درک کنی و بفهمی که حال اینا چطوریه و حسش کنی بیشتر کسایی که این رمان رو میخونن با احساس هستن و بقیه رو درک میکنن}
[نمیخوام بگم رمانم خیلی خوبه ولی خب به هر حال
میتونه انسانیست و دوستی رو به خیلیا یاد بده]
آتوسا:رفتم پیش دیانا تو اتاق چون خوابم نمیبرد
دیانا:بفرما
آتوسا:سلام
دیانا:هنوز نخوابیدی
آتوسا:نه نمیتونم بخوابم هر لحظه که به اون اتفاق فکر میکنم خواب از سرم میپره
دیانا:من هم همش به فکر نیکام
آتوسا:اوم خب باشه بزار بخوابیم که فردا بریم دنبال نیکا
دیانا:آره
.
صبح
.
ارسلان:دیگه نزدیک ساعت 9 بود و ما مثل چی خوابمون
میومد
پرستار:بیمارتون امروز مرخص میشه فقد باید کاراشون انجام بدین
متین:خودم میرم
.بعد از انجام کار ها.
ارسلان:همه بچه ها اومدن متین هم رفته بود نیکا رو بیاره
خداروشکر
دیانا:نیکاااا
نیکا:منو دیانا همو بغل کردیم و من گریه ام گرفت
پانیذ:منم بغضم گرفت و گریه کردم
مهراب:خب خب دیگه بریم
بریم که وسایلمون رو جمع کنیم و بریم تهران تا یکی دیگمون چیزیش نشده
عسل:دستت چشه
نیکا:هیچ فقد آتلش گرفتن تا ده روز باید تو آتل باشه
عسل:عزیزمممممم
مهشاد:خب بریم دیگه
..
دیانا:همه وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت تهران
#ملکه_قلب_یخیم
#رمان
✨💌⚡
لایک ها به 30 تا برسه
کامنت ها به 400 پارت بعدی رو میزارم
(برای اینکه لایک جمع کنید رمان رو بفرستید برا دوستاتون)
- ۱۷.۷k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط