MY FAVORITE ENEMY
"MY FAVORITE ENEMY"
GHAPTER:1
PART:۸
"ویو جنا"
و دونه به دونه چیدمشون..
همون جور که میدونید.
من و تهیونگ با هم بزرگ شدیم.
و دوتایی پیش عمو اموزش دیدیم..
ولی خب تهیونگ خیلی بهتر بود..
هنوزم نمیدونم چه دلیلی داشته که میگه همو نبینیم..
من ببا دوستات چیکار دارم؟؟؟
پسره دلقکک..
فکر کردی جی بدون تو ام میتونم اینجا بجونم.
مگه چقدر سخته..؟
کاری نداره...
از طرفیم دیگه علاقه ایی به صحبت با تو ندارم..
_______
"۸:۰۰"
از اتاق بیرون رفتم..
انگار خوابگاه خالی بود.
وای نکنه دیر کردم؟؟؟
سمت در خوابگاه دوییدم..
که در اولین اتاق باز شد..
و همون دختری که صبح دیدم امد بیرون...
یوری:ببینم...دیر شده؟؟
جنا: اره فکر کنم..
دویید سمتم...
یوری :خاو برسرم روز اولی داریم میرینیم..
در و باز کردیم دویید بیرون..
و با راهنما هایه مدرسه به غذا خوری رسیدیم و در و باز کردیم.
وقتی رفتیم داخل..
همه سال اولیا ،دونیا و سومی ها رسیده بودن..
و اون خانومی که صبح برامون سخنرانی کرد با تعجب بهمون نگاه کرد..
و همین طور کل دانش اموزا در سکوت بودن و نگامون می کردن...
و ما ام بخواطر دویدنمون نفس نفس میزدم..
اون زنه با غرور گفت:
_خانوم پارک،خانوم کیم...دیر کردید...
یوری:...متاسفم خانوم...زمان از دستمون در رفت..معزرت میخوام.....تکرار نمیشه..
اون زنه نفسشو بیرون فرستاد.
_میتونید بشینید..ولی دیگه تکرار نشه..
جنا،یوری:چشم...
و سمت دو صندلی خالی رو میز سال اولی ها گشتیم..
و تشستیم..
هنوزم ضربات قلبمون تند می زد...
اون زنه دوباره با صحبتش توجه همه رو حلب کرد:
_خب..میتونید از شام لذت ببرید بچه ها...
به یوری نگاه کردم..
یه پسره کنار یوری گفت:
_هانا مگه سال اولی نبود؟؟
یه دختره جوابش و داد:
_اره ولی اون از خانواده جئونه...قطعا باز چسبیده به دوست پسرش..اون سال سومیه..کسیم چیزی نمیگه بهش...
به جلوم نگاه کردم...به میز سال سمی ها که جلوم بود.
و نگاهم به نگاهه اون پسره که صبح دیدمش..خالکوبی داشت گره خورد..
تکیه داده بود و سرش و عقب گرفته بود..
و یه دستشو رو گیز دراز کرده بود و میزد روش..
و زول زده بود به من..
خیلی سرد و عجیب..
نه اون از رو رفت نه من..
چرا اینجوری نگاه می کرد..؟؟؟
اخر گوشه ل//بش به یه پوزخند طعنه امیز بالا امد و نگاش و از گرفت و به کناریش نگاه کرد..
منم اهمیت ندادم و مشغول صحبت با بقیه شدم.
GHAPTER:1
PART:۸
"ویو جنا"
و دونه به دونه چیدمشون..
همون جور که میدونید.
من و تهیونگ با هم بزرگ شدیم.
و دوتایی پیش عمو اموزش دیدیم..
ولی خب تهیونگ خیلی بهتر بود..
هنوزم نمیدونم چه دلیلی داشته که میگه همو نبینیم..
من ببا دوستات چیکار دارم؟؟؟
پسره دلقکک..
فکر کردی جی بدون تو ام میتونم اینجا بجونم.
مگه چقدر سخته..؟
کاری نداره...
از طرفیم دیگه علاقه ایی به صحبت با تو ندارم..
_______
"۸:۰۰"
از اتاق بیرون رفتم..
انگار خوابگاه خالی بود.
وای نکنه دیر کردم؟؟؟
سمت در خوابگاه دوییدم..
که در اولین اتاق باز شد..
و همون دختری که صبح دیدم امد بیرون...
یوری:ببینم...دیر شده؟؟
جنا: اره فکر کنم..
دویید سمتم...
یوری :خاو برسرم روز اولی داریم میرینیم..
در و باز کردیم دویید بیرون..
و با راهنما هایه مدرسه به غذا خوری رسیدیم و در و باز کردیم.
وقتی رفتیم داخل..
همه سال اولیا ،دونیا و سومی ها رسیده بودن..
و اون خانومی که صبح برامون سخنرانی کرد با تعجب بهمون نگاه کرد..
و همین طور کل دانش اموزا در سکوت بودن و نگامون می کردن...
و ما ام بخواطر دویدنمون نفس نفس میزدم..
اون زنه با غرور گفت:
_خانوم پارک،خانوم کیم...دیر کردید...
یوری:...متاسفم خانوم...زمان از دستمون در رفت..معزرت میخوام.....تکرار نمیشه..
اون زنه نفسشو بیرون فرستاد.
_میتونید بشینید..ولی دیگه تکرار نشه..
جنا،یوری:چشم...
و سمت دو صندلی خالی رو میز سال اولی ها گشتیم..
و تشستیم..
هنوزم ضربات قلبمون تند می زد...
اون زنه دوباره با صحبتش توجه همه رو حلب کرد:
_خب..میتونید از شام لذت ببرید بچه ها...
به یوری نگاه کردم..
یه پسره کنار یوری گفت:
_هانا مگه سال اولی نبود؟؟
یه دختره جوابش و داد:
_اره ولی اون از خانواده جئونه...قطعا باز چسبیده به دوست پسرش..اون سال سومیه..کسیم چیزی نمیگه بهش...
به جلوم نگاه کردم...به میز سال سمی ها که جلوم بود.
و نگاهم به نگاهه اون پسره که صبح دیدمش..خالکوبی داشت گره خورد..
تکیه داده بود و سرش و عقب گرفته بود..
و یه دستشو رو گیز دراز کرده بود و میزد روش..
و زول زده بود به من..
خیلی سرد و عجیب..
نه اون از رو رفت نه من..
چرا اینجوری نگاه می کرد..؟؟؟
اخر گوشه ل//بش به یه پوزخند طعنه امیز بالا امد و نگاش و از گرفت و به کناریش نگاه کرد..
منم اهمیت ندادم و مشغول صحبت با بقیه شدم.
- ۱۱.۹k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط