تو متعلق به منی
تو متعلق به منی
پارت ۲۲
ویو تهیونگ
واسه همین گفتم
تهیونگ:شوگا بیا بریم یکم دور بزنیم موتورت هست؟؟؟
شوگا:آره هست ولی...
پریدن وسط حرفش و گفتم
تهیونگ:ولی چی پاشو دیگه
شوگا:اکی بریم
و رفتیم سمت پارکینگ
تهیونگ:اووووو موتور هارو من اینو میخوام
شوگا: اکی منم این یکی رو بر میدارم
و رفیتم بیرون
ویو جیمین
وقتی دیدیم اونا رفتن سریع رفتیم داخل و یونا با تمام وجودش بلند داد زد
یونا:ات خواهری کجایی؟؟(کمی بغض)
ات:م.ن طب..قه بالا ام
ویو یونا
وقتی صدای ات رو شنیدیم سری رفتیم بالا و جیمین درو شکوند و وارد اتاق شدیم نگاهم به ات افتاد سریع رفتم بغلش کردم و ات بیهوش شد رو به بابا گفتم
یونا: بابا ات(نگران)
بابا:جیمین ات رو همراه یونا ببر منم پشت سرتون میام جیمین ات رو براید استایل بفل کرد و منم پشت سرش رفتم بابام پشت سرمون می اومد
۴۰ مین بعد
وقتی رسیدیم بیمارستان ات رو داخل یک اتاق بردن بعد از ۳۰ مین دکتر اومد و گفت
دکتر:متاسفم ولی به خانم ات تجاو*ز شده یک لحظه رفتم تو شک یعنی چی دلم میخواست اون مرتیکه عوضی رو با دستای خودم بکشم ولی الان به خاطر ات باید آروم باشم.
ویو ات
وقتی چشمام رو باز کردم بابا و یونا رو دیدم از خوشحالی قطره ی اشکی از چشمام اومد بابا گفت
بابا:همچی تموم شد دختر گلم تو خیلی قوی بودی
ات:خیلی تر..سیدم با.با فکر کردم .....دی..گه نمیتو.نم ببین...مت (بغض و کمی گریه)
یونا:دیگه نگران هیچی نباش فقط استراحت کن که زود خوب بشی
ات:نمیتونم انگار نمیتونم نفس بکشم اون عوضی بهم دست زد دیگه نمیتونم زندگی کنم(گریه شدید)
یونا: این حرف رو نزن اون عوضی حساب کارهایی که انجام داده رو پس میده
ویو یونا
ات رو به آغوشم کشیدم و روی سرش رو بوسی زدم و به بابا نگاه کردم آروم داشت گریه میکرد یواش طوری که ات متوجه نشه رو به بابا گفتم
یونا:بابا به پرستار بگو یک آرامبخش بهش بزنن
بابا حرفم رو با سرش تابید کرد و از اتاق خارج شد
که یهو...
پارت ۲۲
ویو تهیونگ
واسه همین گفتم
تهیونگ:شوگا بیا بریم یکم دور بزنیم موتورت هست؟؟؟
شوگا:آره هست ولی...
پریدن وسط حرفش و گفتم
تهیونگ:ولی چی پاشو دیگه
شوگا:اکی بریم
و رفتیم سمت پارکینگ
تهیونگ:اووووو موتور هارو من اینو میخوام
شوگا: اکی منم این یکی رو بر میدارم
و رفیتم بیرون
ویو جیمین
وقتی دیدیم اونا رفتن سریع رفتیم داخل و یونا با تمام وجودش بلند داد زد
یونا:ات خواهری کجایی؟؟(کمی بغض)
ات:م.ن طب..قه بالا ام
ویو یونا
وقتی صدای ات رو شنیدیم سری رفتیم بالا و جیمین درو شکوند و وارد اتاق شدیم نگاهم به ات افتاد سریع رفتم بغلش کردم و ات بیهوش شد رو به بابا گفتم
یونا: بابا ات(نگران)
بابا:جیمین ات رو همراه یونا ببر منم پشت سرتون میام جیمین ات رو براید استایل بفل کرد و منم پشت سرش رفتم بابام پشت سرمون می اومد
۴۰ مین بعد
وقتی رسیدیم بیمارستان ات رو داخل یک اتاق بردن بعد از ۳۰ مین دکتر اومد و گفت
دکتر:متاسفم ولی به خانم ات تجاو*ز شده یک لحظه رفتم تو شک یعنی چی دلم میخواست اون مرتیکه عوضی رو با دستای خودم بکشم ولی الان به خاطر ات باید آروم باشم.
ویو ات
وقتی چشمام رو باز کردم بابا و یونا رو دیدم از خوشحالی قطره ی اشکی از چشمام اومد بابا گفت
بابا:همچی تموم شد دختر گلم تو خیلی قوی بودی
ات:خیلی تر..سیدم با.با فکر کردم .....دی..گه نمیتو.نم ببین...مت (بغض و کمی گریه)
یونا:دیگه نگران هیچی نباش فقط استراحت کن که زود خوب بشی
ات:نمیتونم انگار نمیتونم نفس بکشم اون عوضی بهم دست زد دیگه نمیتونم زندگی کنم(گریه شدید)
یونا: این حرف رو نزن اون عوضی حساب کارهایی که انجام داده رو پس میده
ویو یونا
ات رو به آغوشم کشیدم و روی سرش رو بوسی زدم و به بابا نگاه کردم آروم داشت گریه میکرد یواش طوری که ات متوجه نشه رو به بابا گفتم
یونا:بابا به پرستار بگو یک آرامبخش بهش بزنن
بابا حرفم رو با سرش تابید کرد و از اتاق خارج شد
که یهو...
- ۵.۱k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط