اون موجود نقرهای رو تحتیل بده وظیفمه نابودش کنم
"اون موجود نقرهای رو تحتیل بده! وظیفمه نابودش کنم!"
"نابودش کنی؟!" دختر با خشم گفت. "اون فقط یه احساس گمشده است! ترسیده و تنها!"
---
داستان نویسی پارت ۲
---
فصل ۵: اتحاد ناخواسته
همه آنها روی پشت بام هتل جمع شده بودند. شهر زیر پای آنها مانند دریایی از الماس میدرخشید.
"پس بگید ببینم" کای شروع کرد. "میخواید بگید یه گروه از هیولاهای فراری دارن ارتش تشکیل میدن؟"
لونا摇头. "نه هر هیولایی! فقط اونایی که از 'دنیای درون' فرار کردن... مثل همین شادی گمشده!"
موجود نقرهای رنگ که در گوشه ایستاده بود، به آرامی گفت: "اسمم... رایلیه. یادم اومد."
کای به او نگاه کرد. "خوب رایلی، پس بگو ببینم چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟"
رایلی شروع به لرزیدن کرد. "یه چیزی... یه چیزی تاریک داره همه احساسات رو میدزده!
من تنها کسی بودم که فرار کردم.بقیه... بقیه تبدیل شدن به موجوداتی شیطانی!"
لونا به کای نگاه معناداری کرد. "اگر راست میگه، پس خطر واقعی از چیزی هست که ما فکر میکردیم بزرگتره!"
کای آهی عمیقی کشید و شمشیرش را زمین گذاشت. "باشه... با هم کار میکنیم.
اما فقط تا زمانی که این تهدید از بین بره!"
لونا لبخندی زد. "میدونستم بالاخره عقلت میرسه، شکارچی!"
---
فصل ۶: شهر در محاصره
صبح روز بعد، اخبار عجیبی در شهر پیچید. مردم گزارش میدادند که خاطراتشان را از دست میدهند.
کای و لونا در خیابانهای مرکز شهر قدم میزدند و صحنههای عجیبی میدیدند.
"ببین!" لونا اشاره کرد به مردی که وسط خیابان ایستاده بود و گریه میکرد.
"من...من یادم نمیاد خانمم کجاست! حتی اسمش رو هم فراموش کردم!"
کای چشمانش را بست و انرژی اطراف را حس کرد. "انرژی تاریکی همه جا رو فراگرفته.
اینها دارن خاطرات مردم رو میدزدن!"
ناگهان گروهی از شکارچیان از پیچ خیابان ظاهر شدند. رهبر آنها فریاد زد:
"کای!تو اینجا با یه هیولا چکار داری؟ مگر تو یکی از ما نیستی؟"
لونا به سرعت پشت کای پنهان شد. کای ایستادگی کرد: "او با منه! و ما داریم روی
چیزی مهم کار میکنیم که همه رو تهدید میکنه!"
---
فصل ۷: فداکاری لونا
آن شب، گروه به یک کودک برخوردند که توسط موجودی تاریک محاصره شده بود.
کودک ترسیده در گوشهای جمع شده بود و گریه میکرد.
"باید کاری کنیم!" لونا فریاد زد.
کای شمشیرش را کشید. "من مبارزه میکنم، تو کودک رو نجات بده!"
اما وقتی کای به موجود تاریک حمله کرد، شمشیرش بدون اثر از بدن آن عبور کرد.
موجود خندید:"شمشیرهای فیزیکی بر من کارگر نیستند، شکارچی!"
لونا چشمانش را بست. "من میدونم چکار کنم." سپس به سمت کودک دوید و
خودش را مانند سپر در برابر حمله موجود تاریک قرار داد.
نور درخشان سفیدی از بدن لونا ساطع شد. موجود تاریک جیغ کشید و عقب نشینی کرد.
اما لونا روی زمین افتاد، رنگش پریده بود. "من... من خوبم" ضعیف گفت.
کای دوید و او را در آغوش گرفت. "چرا اینکار رو کردی؟ میتونستی کشته بشی!"
لونا لبخندی زد. "چون... چون من میتونستم
"نابودش کنی؟!" دختر با خشم گفت. "اون فقط یه احساس گمشده است! ترسیده و تنها!"
---
داستان نویسی پارت ۲
---
فصل ۵: اتحاد ناخواسته
همه آنها روی پشت بام هتل جمع شده بودند. شهر زیر پای آنها مانند دریایی از الماس میدرخشید.
"پس بگید ببینم" کای شروع کرد. "میخواید بگید یه گروه از هیولاهای فراری دارن ارتش تشکیل میدن؟"
لونا摇头. "نه هر هیولایی! فقط اونایی که از 'دنیای درون' فرار کردن... مثل همین شادی گمشده!"
موجود نقرهای رنگ که در گوشه ایستاده بود، به آرامی گفت: "اسمم... رایلیه. یادم اومد."
کای به او نگاه کرد. "خوب رایلی، پس بگو ببینم چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟"
رایلی شروع به لرزیدن کرد. "یه چیزی... یه چیزی تاریک داره همه احساسات رو میدزده!
من تنها کسی بودم که فرار کردم.بقیه... بقیه تبدیل شدن به موجوداتی شیطانی!"
لونا به کای نگاه معناداری کرد. "اگر راست میگه، پس خطر واقعی از چیزی هست که ما فکر میکردیم بزرگتره!"
کای آهی عمیقی کشید و شمشیرش را زمین گذاشت. "باشه... با هم کار میکنیم.
اما فقط تا زمانی که این تهدید از بین بره!"
لونا لبخندی زد. "میدونستم بالاخره عقلت میرسه، شکارچی!"
---
فصل ۶: شهر در محاصره
صبح روز بعد، اخبار عجیبی در شهر پیچید. مردم گزارش میدادند که خاطراتشان را از دست میدهند.
کای و لونا در خیابانهای مرکز شهر قدم میزدند و صحنههای عجیبی میدیدند.
"ببین!" لونا اشاره کرد به مردی که وسط خیابان ایستاده بود و گریه میکرد.
"من...من یادم نمیاد خانمم کجاست! حتی اسمش رو هم فراموش کردم!"
کای چشمانش را بست و انرژی اطراف را حس کرد. "انرژی تاریکی همه جا رو فراگرفته.
اینها دارن خاطرات مردم رو میدزدن!"
ناگهان گروهی از شکارچیان از پیچ خیابان ظاهر شدند. رهبر آنها فریاد زد:
"کای!تو اینجا با یه هیولا چکار داری؟ مگر تو یکی از ما نیستی؟"
لونا به سرعت پشت کای پنهان شد. کای ایستادگی کرد: "او با منه! و ما داریم روی
چیزی مهم کار میکنیم که همه رو تهدید میکنه!"
---
فصل ۷: فداکاری لونا
آن شب، گروه به یک کودک برخوردند که توسط موجودی تاریک محاصره شده بود.
کودک ترسیده در گوشهای جمع شده بود و گریه میکرد.
"باید کاری کنیم!" لونا فریاد زد.
کای شمشیرش را کشید. "من مبارزه میکنم، تو کودک رو نجات بده!"
اما وقتی کای به موجود تاریک حمله کرد، شمشیرش بدون اثر از بدن آن عبور کرد.
موجود خندید:"شمشیرهای فیزیکی بر من کارگر نیستند، شکارچی!"
لونا چشمانش را بست. "من میدونم چکار کنم." سپس به سمت کودک دوید و
خودش را مانند سپر در برابر حمله موجود تاریک قرار داد.
نور درخشان سفیدی از بدن لونا ساطع شد. موجود تاریک جیغ کشید و عقب نشینی کرد.
اما لونا روی زمین افتاد، رنگش پریده بود. "من... من خوبم" ضعیف گفت.
کای دوید و او را در آغوش گرفت. "چرا اینکار رو کردی؟ میتونستی کشته بشی!"
لونا لبخندی زد. "چون... چون من میتونستم
- ۲.۱k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط