پیمانی در سایه ها . پارت 6
پیمانی در سایهها
روزها پس از پیروزی علیه کایدو، رابطه میان مایکی و یونا کمکم از یک اتحاد استراتژیک به چیزی عمیقتر تبدیل میشد. در حالی که مایکی و یونا هر کدام درگیر اداره قلمروهایشان بودند، لحظات کوتاه ولی پرمعنایی بین آنها شکل میگرفت که مرز میان کار و احساس را مبهم میکرد.
یک شب، یونا در دفترش نشسته بود، در حال خواندن گزارشی از وضعیت جدید شهر. در همین حال، مایکی وارد شد، بدون هیچ اطلاع قبلی. او یک بسته کوچک در دست داشت، و در حالی که به او نزدیک میشد، لبخند مرموزی روی لبهایش دیده میشد.
- نباید اول در بزنی؟یونا گفت، اما لحنش بیشتر شوخ بود تا جدی.
مایکی کنار میز ایستاد و بسته را روی آن گذاشت.
- "فکر کردم رئیسها نیازی به این چیزها ندارن."
یونا نگاهی به بسته انداخت و پرسید:
- این چیه؟
مایکی با دستش اشاره کرد تا آن را باز کند. یونا با کنجکاوی بسته را باز کرد و داخل آن گردنبندی با یک آویز کوچک به شکل شمشیر پیدا کرد.
- این برای چیه؟ یونا پرسید، لبخندی که نمیتوانست جلوی آن را بگیرد بر لبانش ظاهر شد.
مایکی با صدایی آرام و صادق گفت:
- برای اینه که یادت باشه قوی بودن فقط به شمشیر و جنگ نیست. تو کسی هستی که قویترین افراد رو هم به خودش جذب میکنه. این شمشیر نماد چیزی هست که تو به من یاد دادی.
یونا برای لحظهای حیران ماند، کلمات او سنگینی خاصی داشتند. او به گردنبند نگاه کرد، سپس به مایکی.
- خیلی عمیق گفتی، مایکی. برای یه رئیس باند، خیلی خوب بلدی حرف بزنی.
مایکی خندید، چیزی که به ندرت دیده میشد، و گفت:
- تو کسی هستی که منو مجبور میکنی اینطور باشم.
رابطه آنها دیگر فقط یک اتحاد نبود؛ این دو روح گمشده که در دنیایی تاریک زندگی میکردند، حالا به یکدیگر امید میدادند. اما هر دوی آنها میدانستند که دنیایشان جای امنی برای احساسات نیست و آینده همچنان پر از چالشهای پیشبینینشده است.
---
#انیمه
#مایکی
#بونتن
#توکیو_ریونجرز
روزها پس از پیروزی علیه کایدو، رابطه میان مایکی و یونا کمکم از یک اتحاد استراتژیک به چیزی عمیقتر تبدیل میشد. در حالی که مایکی و یونا هر کدام درگیر اداره قلمروهایشان بودند، لحظات کوتاه ولی پرمعنایی بین آنها شکل میگرفت که مرز میان کار و احساس را مبهم میکرد.
یک شب، یونا در دفترش نشسته بود، در حال خواندن گزارشی از وضعیت جدید شهر. در همین حال، مایکی وارد شد، بدون هیچ اطلاع قبلی. او یک بسته کوچک در دست داشت، و در حالی که به او نزدیک میشد، لبخند مرموزی روی لبهایش دیده میشد.
- نباید اول در بزنی؟یونا گفت، اما لحنش بیشتر شوخ بود تا جدی.
مایکی کنار میز ایستاد و بسته را روی آن گذاشت.
- "فکر کردم رئیسها نیازی به این چیزها ندارن."
یونا نگاهی به بسته انداخت و پرسید:
- این چیه؟
مایکی با دستش اشاره کرد تا آن را باز کند. یونا با کنجکاوی بسته را باز کرد و داخل آن گردنبندی با یک آویز کوچک به شکل شمشیر پیدا کرد.
- این برای چیه؟ یونا پرسید، لبخندی که نمیتوانست جلوی آن را بگیرد بر لبانش ظاهر شد.
مایکی با صدایی آرام و صادق گفت:
- برای اینه که یادت باشه قوی بودن فقط به شمشیر و جنگ نیست. تو کسی هستی که قویترین افراد رو هم به خودش جذب میکنه. این شمشیر نماد چیزی هست که تو به من یاد دادی.
یونا برای لحظهای حیران ماند، کلمات او سنگینی خاصی داشتند. او به گردنبند نگاه کرد، سپس به مایکی.
- خیلی عمیق گفتی، مایکی. برای یه رئیس باند، خیلی خوب بلدی حرف بزنی.
مایکی خندید، چیزی که به ندرت دیده میشد، و گفت:
- تو کسی هستی که منو مجبور میکنی اینطور باشم.
رابطه آنها دیگر فقط یک اتحاد نبود؛ این دو روح گمشده که در دنیایی تاریک زندگی میکردند، حالا به یکدیگر امید میدادند. اما هر دوی آنها میدانستند که دنیایشان جای امنی برای احساسات نیست و آینده همچنان پر از چالشهای پیشبینینشده است.
---
#انیمه
#مایکی
#بونتن
#توکیو_ریونجرز
- ۲.۰k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط