کوچولوی دل باخته پارت

..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۳۱~
دیانا:
در‌‌باز‌کردم‌که‌قیافه‌ارسلان‌لا‌بین‌در‌‌نمایان‌شد....
یه‌تیپ‌چرم‌زده‌بود....
خوش‌بحال‌این‌پولداره......
اینا‌میخوان‌برن‌بیرون‌لباس‌عروسی‌میپوشن....
بجاش‌ماادم‌های‌معمولی‌‌یچیز‌ساده.....
جلل‌خاله‌........
درو‌باز‌کردم‌و‌زیر‌‌لب‌غریدم:
بیا‌داخل‌مارمولک.....
ارسلان:
مرصی‌لطف‌کردی‌‌‌نیم‌ساعت‌مارو‌جلوی‌در‌کاشتی.....
دیانا:
اخه‌میدونی‌چیه‌ما‌مهمون‌ناخونده‌که‌میبینیم‌‌‌گیج‌میشیم‌....
ارسلان:
ناراحتی‌برم‌بخدا.....
دیانا:
نه‌نه‌حالا‌ک‌اومدی‌بیا‌بشین‌......
ارسلان:
میدونم‌مراحممم(خنده)
دیانا:
او‌ههه‌اعتماد‌بنفس‌‌کاذبتو‌از‌کجا‌میاری،‌یذرشو‌به‌ماهم‌بده.....
ارسلان:
عزیزم‌اعتماد‌بنفس‌نیست‌واقعیته......
دیانا:
زارت‌من‌‌ریدم‌تو‌اون‌واقعیت😂.....
داشتم‌میرفتم‌تو‌اشپزخونه‌که‌یهو‌دستم‌خورد‌به‌گلدون‌و‌افتاد‌پایین‌‌‌‌‌چه‌عرض‌کنم‌خورد‌و‌خاک‌شیر‌شد‌خدایااا‌من‌جرا‌انقد‌دست‌و‌پا‌‌چلفتیم‌اونم‌جلوی‌ارسی‌مارمولک‌اخههه‌......
ارسلان:
دیانااااا‌خوبییی؟(نگران)
دیانا:
اره‌بابا‌عالیم‌....
اره‌جان‌‌خودم‌از‌این‌عالی‌تر‌نمیشم......
رفتم‌از‌کنار‌کابینت‌جارو‌خاک‌اندازو‌بیارم‌‌تا‌شیشه‌ها‌تو‌مایه‌کسی‌نره......
چه‌عرض‌کنم‌یهو‌پام‌رفت‌رو‌یکی‌از‌رو‌شیشه‌هااا‌
انگار‌شرکت‌ناسا‌‌منو‌به‌عنوان‌موشک‌‌برد‌هوااااا.......
یهو‌دیدم‌ارسلان‌با‌قیافه‌نگران‌جلوم‌سبز‌شد‌و‌گفت:
یا‌خدا‌جی‌شده‌خرمگس.......
دیانا:
انقد‌کوری‌نمیبینی‌شیشه‌رفته‌تو‌پام......
ارسلان:
خب‌یدقیقه‌وایسا‌ببینم.....
ساید‌عمیق‌بریده‌باشی......
دیانا:
خری‌میگم‌نمیتونم‌پامو‌رو‌زمین‌بزارم‌در‌میگیره....
یه‌یهو‌دیدم‌رو‌هوا‌محلقم......
ارسلان:
بردم‌رو‌مبل‌نشوندمش‌‌‌ادامه‌داد....
کمک‌های‌اولیع‌کجاس....
دیانا:
همون‌جوری‌ک‌قیافم‌از‌درد‌مجاله‌شده‌بود‌غریدم....
تو‌اشپز‌خونه‌کشوی‌سمت‌‌راست......
ارسلان:
عوک‌من‌میرم‌بیارم‌تو‌با‌دستمال‌بگیرش‌تا‌خونش‌بیشتر‌نشه‌عوفونت‌کنه‌باشه؟
دیانا:
باش(بغض)
ارسلان:
خب‌جرا‌بغض‌میکنی؟.......
دیانا:
چی‌من‌(بغض)
ارسلان:
منو‌نگاه‌کن.....
دیانا:
با‌جشای‌مظلوم‌اشکیم‌بهش‌خیره‌شد‌پلیین‌پام‌نشسته‌بود.....
ادامه‌دارد.....