یکی از روزها جین برای فیلمبرداری یه قسمت از برنامهی Ru

یکی از روزها، جین برای فیلم‌برداری یه قسمت از برنامه‌ی Run BTS به یه مهدکودک دعوت شده بود. برنامه قرار بود سبک بازی و شادی با بچه‌ها باشه. جین با لباس راحت و یه لبخند همیشگی وارد شد. دوربین‌ها روشن بودن، ولی یه چیزی توی اون روز فرق داشت.

همین‌طور که با بچه‌ها بازی می‌کرد، یکی از بچه‌ها اومد، دستشو گرفت و گفت:
ـ "عمو، تو بابای منی؟"

جین اول خندید، مثل همیشه، ولی بعد یهو ساکت شد. بچه محکم‌تر دستشو گرفت. یه پسر کوچولوی چهار ساله، با چشم‌هایی که پر از شیطنت بود. جین زانو زد، دستشو توی موهای پسرک کشید و گفت:
ـ "نه کوچولو... ولی اگه بودم، خیلی خوشحال می‌شدم."

بچه‌ها دورش جمع شده بودن، هر کدوم می‌خواستن دست جین رو بگیرن، صداش بزنن، بغلش کنن. صدای خنده‌هاشون فضا رو پر کرده بود. ولی ته دل جین یه حس عجیبی شکل گرفته بود. یه گرما. یه خیال. انگار برای چند لحظه خودشو تصور کرد... کنار مینجی، با یه بچه که شبیه هر دوی اون‌هاست.

برنامه که تموم شد، جین تو راه برگشت توی ماشین ساکت بود. راننده چیزی نگفت. جین به بیرون نگاه می‌کرد. ذهنش پر از تصویر بچه‌ها بود.

وقتی رسید خونه، درو باز کرد و مینجی رو دید که رو مبل نشسته بود و کتاب می‌خوند. صداشو نشنید. فقط نشست روبه‌روش. مینجی سر بلند کرد و لبخند زد.
ـ "برنامه خوب بود؟"

جین آروم گفت:
ـ "آره... بچه‌ها فوق‌العاده بودن. نمی‌دونی چه دل‌هایی دارن."

مینجی چشم‌هاش یه لحظه لرزید. انگار فهمید چیزی توی دل جین داره حرکت می‌کنه.
ـ "دلت بچه میخواد؟"

جین نفسش رو حبس کرد. نگاهش رو از چشمای مینجی دزدید و گفت:
ـ "آره... ولی...."

مینجی سریع، با صدایی که هم بغض داشت هم ترس، گفت:
ـ "نه جین. نه."

جین بهش نگاه کرد، دلش لرزید.

مینجی ادامه داد:
ـ "نمی‌خوام یه روز ببینم تو کنار تخت یه زن نیمه‌جون نشستی و بچه‌ای بغلته که من حتی فرصت نکردم صداشو بشنوم. نمی‌خوام اون زن من باشم."

جین دستش رو جلو برد، اما مینجی عقب کشید. اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود، ولی صداش هنوز محکم بود.
ـ "من هر روز با این ترس زندگی می‌کنم. هر بار که به بچه فکر می‌کنم، مرگ هم کنارش میاد. نمی‌تونم. نمی‌خوام."

جین چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. نگاه کسی که یه رویای کوچیک تو دلش جوونه زده، اما مهم‌تر از اون، زنیه که اون رو نفس می‌کشه.
دیدگاه ها (۲)

چند دقیقه، سکوت افتاد بین‌شون. فقط صدای تیک‌تاک ساعت و نفس‌ه...

فردای اون شب، تا ظهر، خونه ساکت بود. مینجی بیشتر وقتشو تو ات...

مینجی بی‌حرکت نشسته بود. اشک‌ها یکی‌یکی از گوشه‌ی چشمش پایین...

مامان جین با عصبانیت بلند شد و گفت:ـ "چه ربطی داره؟! مهم اون...

پارت : ۱۸

درود آرمی پایین بخون

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط