با لبخندی آرامشبخش آرینا سرش را روی شانه جونگکوک گذاشت
با لبخندی آرامشبخش، آرینا سرش را روی شانه جونگکوک گذاشت و جونگکوک نیز دستش را دور شانههای او حلقه کرد. در آن لحظه، زمان متوقف شده بود و تنها چیزی که اهمیت داشت، حضور گرم و اطمینانبخش یکدیگر بود.
چند ماه بعد...
سارا با هیجان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به آرینا گفت: "باورم نمیشه داری عروس میشی! انگار همین دیروز بود که تو دانشگاه با هم آشنا شدیم."
آرینا خندید و دست سارا را فشرد. "منم باورم نمیشه! انگار همهچی یه رؤیاست."
در همین حین، صدای آشنایی از پشت سرشان آمد: "البته که رؤیا نیست! واقعیته!"
سارا و آرینا برگشتند و تهیونگ را دیدند که با لبخندی مهربان به سمتشان میآید. سارا با دیدن تهیونگ، گونههایش گل انداخت.
تهیونگ جلو آمد و دست سارا را گرفت. "سارا... من یه چیزی میخواستم بهت بگم."
سارا با خجالت گفت: "چیزی شده؟"
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت: "من... من میخوام بقیه زندگیمو با تو بگذرونم. سارا، با من ازدواج میکنی؟"
چشمان سارا پر از اشک شد. او با صدایی لرزان گفت: "آره... آره، باهات ازدواج میکنم!"
آرینا با خوشحالی به سمتشان رفت و هر دو را در آغوش گرفت. "وای، باورم نمیشه! چه خبر خوبی!"
و به این ترتیب، داستان عشق تهیونگ و طارا نیز به فصلی جدید وارد شد.
چند ماه بعد، در یک روز بهاری زیبا، آرینا با لباسی سفید و تور، در کنار جونگکوک ایستاده بود. نگاهش پر از عشق و امید بود. جونگکوک نیز با کت و شلوار مشکی و چهرهای مصمم، به آرینا خیره شده بود.
در حالی که صدای عاقد در فضا میپیچید، آرینا و جونگکوک با قلبی سرشار از عشق، به یکدیگر "بله" گفتند.
در میان تشویق و تبریک مهمانان، آرینا و جونگکوک به عنوان زن و شوهر، زندگی جدیدی را در کنار هم آغاز کردند. زندگیای پر از عشق، شادی، و امید به آیندهای روشن.
ادامه دارد...
چند ماه بعد...
سارا با هیجان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به آرینا گفت: "باورم نمیشه داری عروس میشی! انگار همین دیروز بود که تو دانشگاه با هم آشنا شدیم."
آرینا خندید و دست سارا را فشرد. "منم باورم نمیشه! انگار همهچی یه رؤیاست."
در همین حین، صدای آشنایی از پشت سرشان آمد: "البته که رؤیا نیست! واقعیته!"
سارا و آرینا برگشتند و تهیونگ را دیدند که با لبخندی مهربان به سمتشان میآید. سارا با دیدن تهیونگ، گونههایش گل انداخت.
تهیونگ جلو آمد و دست سارا را گرفت. "سارا... من یه چیزی میخواستم بهت بگم."
سارا با خجالت گفت: "چیزی شده؟"
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت: "من... من میخوام بقیه زندگیمو با تو بگذرونم. سارا، با من ازدواج میکنی؟"
چشمان سارا پر از اشک شد. او با صدایی لرزان گفت: "آره... آره، باهات ازدواج میکنم!"
آرینا با خوشحالی به سمتشان رفت و هر دو را در آغوش گرفت. "وای، باورم نمیشه! چه خبر خوبی!"
و به این ترتیب، داستان عشق تهیونگ و طارا نیز به فصلی جدید وارد شد.
چند ماه بعد، در یک روز بهاری زیبا، آرینا با لباسی سفید و تور، در کنار جونگکوک ایستاده بود. نگاهش پر از عشق و امید بود. جونگکوک نیز با کت و شلوار مشکی و چهرهای مصمم، به آرینا خیره شده بود.
در حالی که صدای عاقد در فضا میپیچید، آرینا و جونگکوک با قلبی سرشار از عشق، به یکدیگر "بله" گفتند.
در میان تشویق و تبریک مهمانان، آرینا و جونگکوک به عنوان زن و شوهر، زندگی جدیدی را در کنار هم آغاز کردند. زندگیای پر از عشق، شادی، و امید به آیندهای روشن.
ادامه دارد...
- ۹۴۰
- ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط