شاگرد انتقالی پارت ۵۰
مغزم داشت از سوال های زیاد می ترکید اما یک سوال خیلی مهم! من که همه چیز رو می دونستم لاید فردا تو مدریه چه واکنشی نشون می دادم؟ به روش میاوردم که می دونم یا یکجوری وانمود می کردم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟ اروم یک فنجان چایب رو برای خودم ریختم و شروع به خوردن کردم گرمای چایی باعث میشد احساس ارامش کنم رفتم لباسام رو عوض کردم و برای فردا اماده شدم که ناگهان اتفاقی افتاد که نزدیک بود سکته کنم نصف شب باجی به من زنگ زده بود!!!! کمی لرزیدم و ارام به سمت میز قدم برداشتم نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم اروم گوشی رو برداشتم...
-الو؟
-الو؟ ا/ت؟ چطوری؟
-خوبم...
-رسیدی خونتون؟
-ممم...اره..
-..اتفاقی افتاده ا/ت؟
-..نه نه...هیچی..نشده!
-مطمئنی ا/ت؟..اگه چیز هست می تونی به من اعتماد کنی!
-نه نه چیزی نیست اگه بود مطمئنا بهت میگم..راستی برای چی زنگ زده بودی!
-اهان..زنگ زده بودم بگم می خوای فردا با هم بریم بیرون؟...منظورم با میتسویا و بقیه بود...
-اره...حتما! بریم!
-باشه پس تا بعد!
-خداخافظ!
-الو؟
-الو؟ ا/ت؟ چطوری؟
-خوبم...
-رسیدی خونتون؟
-ممم...اره..
-..اتفاقی افتاده ا/ت؟
-..نه نه...هیچی..نشده!
-مطمئنی ا/ت؟..اگه چیز هست می تونی به من اعتماد کنی!
-نه نه چیزی نیست اگه بود مطمئنا بهت میگم..راستی برای چی زنگ زده بودی!
-اهان..زنگ زده بودم بگم می خوای فردا با هم بریم بیرون؟...منظورم با میتسویا و بقیه بود...
-اره...حتما! بریم!
-باشه پس تا بعد!
-خداخافظ!
- ۱.۶k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط