عشق مثل بند کروات محکم ولی خفهکننده
: "عشق مثل بند کروات، محکم ولی خفهکننده"
🌸 ( ):
نور ملایم صبح از پشت پردهها به ات افتاده بود. صدای دور شدن ماشین تهیونگ که هر روز مثل زنگ پایان شکنجههای شبانه بود، هنوز توی گوشش زنگ میزد.
اما امروز فرق داشت.
دلش لرزیده بود…
نه از ترس، بلکه از تپشی که شب گذشته در قلبش لانه کرده بود، وقتی تهیونگ دستش را گرفته بود تا او را از زمین بلند کند… بیاحساس، سرد… ولی امن.
🌪️ "من... عاشق شدم؟"
با همون دستای لرزونش کروات مشکی رو برداشت و برد سمت آینه. با دقت گره زد، باز کرد… دوباره گره زد. تمرین میکرد. برای تهیونگ.
میخواست صبح بعدی که تهیونگ برای کار آماده میشه، خودش کرواتش رو ببنده.
🌙 فردا صبح...
تهیونگ توی اتاق بود، دکمههای پیراهنش رو بسته بود که ات با صدای گرفته اما ملایمش وارد شد.
با دستای کوچیک و لطیفش، کروات رو بالا گرفت.
«م-میشه... من... ببببندم؟»
تهیونگ اخمی کرد، اما جلو نرفت. فقط نگاهش کرد. نگاه اون چشمهای مهربون، ترسو...
دخترک قدمی جلو گذاشت. دستاشو برد بالا... و شروع کرد به بستن کروات.
نفس تهیونگ برای لحظهای برید. نه به خاطر گرهی کروات... به خاطر نزدیکی اون دختر بیپناهی که داشت تبدیل میشد به چیزی بیشتر.
و بعدش... با لبخند کوچیکی، ات کت تهیونگ رو آورد و با احترام کشید روی شونههاش.
موهاش رو هم مرتب کرد، انگشتای ظریفش بین موهای تهیونگ لیز خوردن.
💥 و اونطرف اتاق، پشت در نیمهباز...
(^ گویی):
دندونهاش به هم فشرده بود. ناخناش توی کف دستش فرو رفته بودن.
"این دختر... داره جای منو میگیره؟ جلوی چشم من؟"
لبخند زورکیای زد، اما نفسش بوی سم میداد.
🌸 ( ):
نور ملایم صبح از پشت پردهها به ات افتاده بود. صدای دور شدن ماشین تهیونگ که هر روز مثل زنگ پایان شکنجههای شبانه بود، هنوز توی گوشش زنگ میزد.
اما امروز فرق داشت.
دلش لرزیده بود…
نه از ترس، بلکه از تپشی که شب گذشته در قلبش لانه کرده بود، وقتی تهیونگ دستش را گرفته بود تا او را از زمین بلند کند… بیاحساس، سرد… ولی امن.
🌪️ "من... عاشق شدم؟"
با همون دستای لرزونش کروات مشکی رو برداشت و برد سمت آینه. با دقت گره زد، باز کرد… دوباره گره زد. تمرین میکرد. برای تهیونگ.
میخواست صبح بعدی که تهیونگ برای کار آماده میشه، خودش کرواتش رو ببنده.
🌙 فردا صبح...
تهیونگ توی اتاق بود، دکمههای پیراهنش رو بسته بود که ات با صدای گرفته اما ملایمش وارد شد.
با دستای کوچیک و لطیفش، کروات رو بالا گرفت.
«م-میشه... من... ببببندم؟»
تهیونگ اخمی کرد، اما جلو نرفت. فقط نگاهش کرد. نگاه اون چشمهای مهربون، ترسو...
دخترک قدمی جلو گذاشت. دستاشو برد بالا... و شروع کرد به بستن کروات.
نفس تهیونگ برای لحظهای برید. نه به خاطر گرهی کروات... به خاطر نزدیکی اون دختر بیپناهی که داشت تبدیل میشد به چیزی بیشتر.
و بعدش... با لبخند کوچیکی، ات کت تهیونگ رو آورد و با احترام کشید روی شونههاش.
موهاش رو هم مرتب کرد، انگشتای ظریفش بین موهای تهیونگ لیز خوردن.
💥 و اونطرف اتاق، پشت در نیمهباز...
(^ گویی):
دندونهاش به هم فشرده بود. ناخناش توی کف دستش فرو رفته بودن.
"این دختر... داره جای منو میگیره؟ جلوی چشم من؟"
لبخند زورکیای زد، اما نفسش بوی سم میداد.
- ۳.۹k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط