اون شب هانا توی حیاط پشتی مشغول تمرین با شمشیر بود نفسنفس میزد عرق ...

---

𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛
𝑃𝐴𝑅𝑇: 15

اون شب، هانا توی حیاط پشتی مشغول تمرین با شمشیر بود. نفس‌نفس می‌زد. عرق روی پیشونیش می‌درخشید و موهای بلندش به پیشونیش چسبیده بودن. دست‌هاش خسته بودن ولی ذهنش آروم نمی‌شد. اون ته قلبش یه چیزی می‌لرزید. انگار قراره یه اتفاق بیفته... یه چیز بزرگ.

قدم‌هایی آروم از پشت نزدیک شدن. هانا سریع شمشیرش رو به سمت صدا چرخوند، اما تهیونگ با همون نگاه جدی و صبورش اون‌جا ایستاده بود.

— شمشیرتو پایین بیار، دیگه نیمه‌شبه.

هانا نفسشو بیرون داد و شمشیر رو پایین آورد. — نمی‌تونم بخوابم... حس عجیبی دارم.

تهیونگ چند قدم نزدیک شد. سکوتی کوتاه بینشون افتاد تا اینکه آروم گفت: — منم همچین حسی دارم... انگار گذشته داره خودش رو بهمون می‌رسونه.

هانا با تعجب نگاهش کرد: — چیزی شده؟

تهیونگ مستقیم به چشماش نگاه کرد: — ممکنه کسی که فکر می‌کردیم مرده، هنوز زنده باشه. کسی که به اندازه‌ی من، حق به سلطنت داره.

چشمای هانا گشاد شد: — یعنی قراره جنگ بشه؟

تهیونگ آروم سری تکون داد: — نه اگه من زودتر حرکت کنم. فردا راه می‌افتیم. باید قبل از اینکه اون حرکتی بکنه، ردش رو پیدا کنیم.

هانا بی‌اختیار گفت: — منم میام.

تهیونگ برای لحظه‌ای سکوت کرد. بعد با صدایی که فقط کمی نرم‌تر از همیشه بود گفت: — خطرناکه، ولی بهت اعتماد دارم.


---

سحرگاه روز بعد، دسته‌ای کوچک از سربازهای وفادار به شاه، مخفیانه از دروازه‌ی پشتی قصر خارج شدن. هانا، با لباس سیاه و شمشیری بسته به کمرش، سوار بر اسب در کنار تهیونگ حرکت می‌کرد.

باد سردی از دل کوه‌ها می‌وزید. آسمون هنوز خاکستری بود. مسیرشون به سمت ناحیه‌ای ممنوعه بود... جایی که روزی تبعیدگاه خاندان سلطنتی سابق بود.

و در دل اون خاک و خاطره، کسی منتظر بود.
کسی که تاج پادشاهی رو هنوز از آنِ خودش می‌دونست.


---
دیدگاه ها (۰)

---𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛𝑃𝐴𝑅𝑇: 16اسب‌ها با صدای یکنواختی روی برگ‌های خشک ...

---𝐾𝑖𝑚'𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛𝑃𝐴𝑅𝑇: 17هوا بوی خون و خاطره می‌داد.مرد پا از پله...

دوستان عزیز آهنگ چتر مسعود صادقلو اصلاً تهیونگ نیستا اصلاً ک...

ارمیاااااااا برید رای بدیناصکی اجباریییییییی💜💜💜💜💜💢💢سولو استن...

روانی منP55(پایان)

black flower(p,286)

پارت : ۱۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط